سميعه عثماني- بوكان

 

اين تجربه به اوايل سال 80 برمي‌گردد. در آن هنگام، 6 سال از خدمت من در پست مشاوره مي‌گذشت و بعد از سال‌ها، هنوز يك تجربه، تازگي و خاطرات مخصوص آن روز را برايم حفظ كرده است. البته به نظر من تجربه‌ي موفقي بود شايد از اين جهت كه توانستم با روش‌هاي مشاوره‌اي، به اعماق ضمير يك نفر دانش‌آموز، نفوذ كرده و آنچه را كه خودش نيز از آن آگاه نبود به يادش آورده و افقي تازه براي آينده‌اي روشن در برابر ديدگانش بگشايم.

اكنون شرح ماجرا ...

محجوب بود و مغموم ... وقتي وارد شد اين را فهميدم كه قبلاً بارها ديده بودمش اما دقت زيادي نكرده بودم. بسيار آرام در زد و اجازه‌ي ورود گرفت. راستي! او چه مي‌خواست؟ اين سؤالي بود كه سريع به ذهنم آمد. برخلاف آنچه انتظار داشتم، سؤالي بسيار ساده داشت:

-        خانم! مرا راهنمايي كنيد چه شغلي را انتخاب كنم؟

سال دوم رشته‌ي علوم انساني بود.

از خودش پرسيدم، به چه شغلي علاقه دارد و او هم پاسخي داد؛ اما زياد مطمئن نبود. لحظاتي به صحبت در اين مورد گذشت. احساس مي‌كردم چيزي در درونش مي‌گذرد كه ترس يا عدم اعتماد به نفس، مانع از بروز آن است؛ بنابراين با استفاده از فنون مختلف مشاوره‌اي از قبيل كه سؤالاتي مي‌پرسيدم كه مجبور به توضيح شود و يا گاهي سكوت مي‌كردم، منتظر عكس‌العمل او مي‌ماندم. سرانجام اعتمادي كه انتظارش را داشتم ايجاد شد و او از درونش گفت و گريست و پس از آن خودش گفت كه چه شغلي را بايد انتخاب كند و اين‌گونه آغاز كرد ...

زماني كه سوم راهنمايي بودم خواهرم ظاهراً خودسوزي كرد و از دنيا رفت البته مرگ او مشكوك بود و از قرائن و شواهد، چنين برمي‌آمد كه توسط همسرش به آتش كشيده شده است اما اثبات اين امر نيازمند پيگيري و تحمل هزينه بود كه انجام اين كار از عهده‌ي پدر پير و فقيرم ساخته نبود و علي‌رغم اصرار فراوان من و اطرافيان كه ايمان داشتيم او قرباني شده، پدرم دنبال قضيه را نگرفت. بارها التماس كردم و به آنها يادآوري كردم كه اين مرد چقدر خواهرم را اذيت مي‌كرد و بارها او را تهديد كرده بود، كسي حرفم را جدي نگرفت.

آن موقع من دوم راهنمايي بودم. اين مسائل به قوت خود باقي بود و من به خاطر بچه‌هاي خواهرم چند روز در منزل آنها بودم تا در روز چهارم يا پنجم بود، در حالي كه در اتاق نشسته بودم و با بچه‌ها بازي مي‌كردم كه شوهر خواهرم وارد اتاق شد و در كمال بي‌شرمي از من خواستگاري كرد و گفت كه مدت‌هاست به من علاقه دارد و منتظر فرصتي مناسب بود و اكنون موقعيت مناسبي است در حالي كه هنوز كفن خواهرم خشك نشده بود با شنيدن اين سخنان نزديك بود از حال بروم، اما به هر سختي بود خونسردي خود را حفظ كردم و از آن منزل لعنتي فرار كردم، الان هم با اينكه 3 سال از ماجرا گذشته هر وقت به یاد آن لحظه‌ مي‌افتم آتش مي‌گيرم.

بله خانم... من فهميدم كه بايد چكاره شوم من وكيل خواهم شد، تا در آينده نگذارم خون هيچ بي‌گناهي پايمال شود، تا نگذارم پدر پيري از تعقيب قاتل جگرگوشه‌اش به دليل فقر و ناتواني صرفه‌نظر كند، من حتي اگر نتوانم قاتل بودن شوهرخواهرم را ثابت كنم، حداقل به زن‌هاي مظلوم ديگر كمك مي‌كنم تا قرباني نشوند.

آري خانم من وكيل مي‌شوم و همراه اين سخنان سيل اشك از چشمانش سرازير شد و اشك‌ريزان اتاق مشاوره را ترك كرد.

و اما سال‌ها بعد يعني در سال 1384 او را ديدم كه در حالي كه دست در دست همسرش شادان پياده‌روي مي‌كرد و به آرزويش كه تحصيل در رشته‌ي وكالت بود رسيده بود، اما او مرا نشناخت و من نيز ترجيح دادم تنها از دور شاهد خوشبختي او باشم. شايد روزي خودش دوباره و اين بار موفق پيش من برگردد و اين بار از زيبايي‌ها سخن بگويد. به اميد آن روز.