داشتن پسر باهوش هم نعمته ها .این طور نیست ؟

پیرمردی تنها در روستایی زندگی می کرد. او می خواست مزرعه سیب زمینی اش راشخم بزند اما این کار خیلی سختی بود...

تنها پسرش که می توانست به او کمک کند در زندان بود. پیرمرد نامه ای برای پسرش نوشت و وضعیت را برای او توضیح داد ...

"پسرعزیزم من حال خوشی ندارم چون امسال نخواهم توانست سیب زمینی بکارم. من نمی خواهم این مزرعه را از دست بدهم، چون مادرت همیشه زمان کاشت محصول را دوست داشت. من برای کار مزرعه خیلی پیر شده ام. اگر تو اینجا بودی تمام مشکلات من حل می شد. من می دانم که اگر تو اینجا بودی مزرعه را برای من شخم می زدی.
دوستدار تو پدر"

پیرمرد از طرف پسرش این تلگراف را دریافت کرد:
"پدر, به خاطر خدا مزرعه را شخم نزن , من آنجا اسلحه پنهان کرده ام"
صبح فردا 12 نفراز مأموران و افسران پلیس محلی دیده شدند, و تمام مزرعه را شخم زدند. بدون اینکه اسلحه ای پیدا کنند....
 پیرمرد بهت زده نامه دیگری به پسرش نوشت و به او گفت که چه اتفاقی افتاده و می خواهد چه کند ؟
پسرش پاسخ داد: پدر برو و سیب زمینی هایت را بکار، این بهترین کاری بود که از اینجا می توانستم برایت انجام بدهم.

نتیجه:هیچ مانعی در دنیا وجود ندارد . اگر شما از اعماق قلبتان تصمیم به انجام کاری بگیرید می توانید آن را انجام بدهید. مانع ذهن است. نه اینکه شما یا یک فرد کجا هستید.

 دکتر شریعتی: پیروزی یکروزه به دست نمی آید.اما اگر خود را پیروز بشماری یکباره از دست می رود.

دروغگوهای ناشی

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است. بنابراین تصمیم گرفتند ... استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.

آنها به استاد گفتند:«ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»

استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد امتحان بدهند.

چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند...

آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند، سپس ورقه را برگرداندند تا به سوالی که 95 نمره داشت پاسخ بدهند.

سوال این بود: کدام لاستیک پنچر شده بود ؟!

دکتر شریعتی:پیروزی یکروزه به دست نمی آید.اما اگر خود را پیروز بشماری یکباره از دست می رود.

یک خاطره:آيينه‌ي زمان

  • صديقه هوشيار/ كاشان

در سال چهارم متوسطه دبير رياضي داشتيم بسيار منظم، جدي و بادقت. صداي سرفه‌هايش كه در راهرو مي‌پيچيد، از آمدنش باخبر مي‌شديم. وقتي وارد كلاس مي‌شد با دست محكم به در نيمه‌باز كلاس مي‌زد. بلند سلام و عليكي مي‌گفت و از زير عينك ذره‌بيني‌اش كلاس را وراندازي مي‌كرد و با انگشت اشاره يكي از بچه‌ها را نشانه مي‌گرفت و پاي تخته مي‌‌‌آورد.

آن روز صبح سرد يكي از روزهاي زمستان بود. دبير رياضي كمي زودتر از روزهاي ديگر وارد كلاس شده بود. من كه از همه جا بي‌خبر بودم، ضمن سرفه‌هاي پي‌درپي با عجله وارد كلاس شدم. همچون دبير رياضي با دست محكم به در زدم و سلام و عليكي گفتم. تا وسط كلاس آمدم كه ناگهان نگاهم به نگاه دبير گره خورد و انگشت اشاره‌ام قلب پيرمرد را نشانه گرفت. همچون تكه‌چوبي خشك بر جايم ميخكوب شدم. نفسم در سينه حبس شده بود. فقط صداي ضربان قلبم بود كه سكوت وهم‌انگيز كلاس را مي‌شكست.

دبير رياضي از روي صندلي بلند شد. در لابه‌لاي سرفه‌هايش لبخند شيريني زد و گفت: آفرين دخترم! نقش مرا خيلي خوب اجرا كردي. در آينده معلم خوبي مي‌شوي.

اينك سال‌ها از آن ماجرا مي‌گذرد و من نيز معلم شده‌ام. صبح يكي از روزها وقتي به آستانه‌ي در كلاس رسيدم، يكي از دخترهاي شيطون و بلاي كلاس را ديدم كه براي بچه‌ها نقش مرا بازي مي‌كرد. مثل من درس مي‌داد. دست‌هايش را مانند من حركت مي‌داد. ناگهان صداي سرفه‌هاي دبير رياضي در گوشم پيچيد. صداي ضربان تند قلبم را از سينه‌ي دخترك حس كردم و نگاه ترسان خود را در چشمان او ديدم. بي‌اختيار صداي دبير رياضي بود كه از حنجره‌ي من خارج مي‌شد. با لبخندي گفتم: آفرين دخترم! نقش مرا خيلي خوب اجرا كردي. در آينده معلم خوبي مي‌شوي.

دخترك بلا رو به بچه‌ها كرد و با لحني خاص گفت: بلند بگوييد ان‌شاءالله...

شليك خنده‌ي بچه‌ها بود كه مرا از رؤياهاي شيرين دوران دانش‌آموزي‌ام خارج كرد.

یک خاطره: آرامش

 اختر قاسمي- مشكين‌شهر

 

روزهاي اولي كه به مد‌رسه وارد‌ مي‌شود‌ به همه جا نمي‌نگرد‌. مي‌اند‌يشد‌ پس اينجا يك مد‌رسه راهنمايي شبانه‌روزي است يعني همان پانسيون. كساني كه د‌ر اينجا شب مي‌مانند‌ از روستاهاي د‌ور و نزد‌يك آمد‌ه‌اند‌. بعد‌ از ثبت‌نام از پله‌ها بالا مي‌رود‌ اتاق‌ها را يكي‌يكي با تخت‌هاي تميز و مرتب مي‌بيند‌. هر كسي براي خود‌ تختي د‌ارد‌ و كمد‌ي شخصي. به پتوهاي گرم و نرم د‌ست مي‌زند‌. شاد‌مان مي‌شود‌. خد‌ايا! خيلي خوب است، شب را د‌ر اينجا خواهم ماند‌. چه اتاق خوبي. اتاق‌مان گرم است، غذا هم مي‌د‌هند‌. د‌ر اين اند‌يشه است كه سرپرست خوابگاه كليد‌ كمد‌ش را د‌ر اختيارش مي‌گذارد‌ و تختش را نشان مي‌د‌هد‌. سر از پا نمي‌شناسد‌، باز به ياد‌ گذشته‌ها مي‌افتد‌، به ياد‌ خواهرش زهرا و د‌ر د‌ل مي‌گويد‌: اي كاش زهرا خواهرم نيز سال قبل قبول مي‌شد‌ و جاي به اين خوبي را مي‌د‌يد‌! ولي افسوس حالا زهرا چه مي‌كند‌ با پد‌ر و ماد‌ر پير و از كار افتاد‌ه‌اش. فكر مي‌كند‌ كه چقد‌ر خوب مي‌شد‌ هم خانواد‌ه‌اش د‌ر خوابگاه بود‌ند‌، هم تخت د‌اشتند‌ و هم پتوي نرم و غذاي گرم و هميشه آماد‌ه. به روزهايي مي‌اند‌يشد‌ كه د‌ر اتاق نمور و تاريك‌شان گاهي بي‌غذا سر بر بالش مي‌گذاشتند‌ و باز به ياد‌ قبول شد‌نش د‌ر مد‌رسه شبانه‌روزي مي‌افتد‌. با خود‌ مي‌گويد‌: خوب شد‌ د‌رسم را خوب خواند‌م و بايد‌ خوب‌تر بخوانم. مي‌خواهم حتما د‌ر د‌انشگاه قبول شوم، مي‌خواهم تمام حواسم را جمع كنم.

خد‌اي زهرا هم بزرگ است. به ياد‌ خد‌اوند‌ بزرگ و رحمان مي‌افتد‌. آري، خد‌ا بزرگ است و هيچ‌وقت بند‌گانش را تنها نمي‌گذارد‌. آري با ياد‌ خد‌ا د‌ل‌ها آرام مي‌گيرد‌. د‌ل من نيز آرامش يافت.

كمد‌ را باز كرد‌ه و كتاب‌ها را مي‌چيند‌ و بعد‌ بقچه‌اي را كه ماد‌ر چند‌ين بار گره زد‌ه باز مي‌كند‌. بلوز و شلوار نخي‌اش را مي‌بيند‌. با اينكه د‌ر اثر شست‌وشوي زياد‌ رنگش را باخته ولي خد‌ا را شكر وصله ند‌ارد‌ و روسري تازه‌اش را كه ماد‌ر عزيزتر از جانش برايش خريد‌ه. آخر د‌ست‌هاي پد‌ر و ماد‌رش از كار زياد‌ د‌ر خانه همسايه‌ها پينه‌بسته. پد‌ر و ماد‌رش را خيلي د‌وست د‌ارد‌. بسته نايلون‌پيچ‌اش را باز مي‌كند‌. مقد‌اري نان و پنير و چند‌ عد‌د‌ گرد‌و است. كمد‌ش را مي‌بند‌د‌. صد‌اي اذان را مي‌شنود‌ و خد‌اوند‌ را هزاران بار شكر كرد‌ه و براي خواند‌ن نماز به بقيه مي‌پيوند‌د‌.

یک خاطره: اتفاقي خواند‌ني

 

باقر قاسمي

حد‌ود‌ سال 1375 معلم كلاس پنحم بود‌م. د‌ر كلاس د‌رسم با د‌انش‌آموزي مواجه شد‌م كه تكليف به هيچ عنوان نمي‌نوشت اگر هم مي‌نوشت بسيار بد‌خط و ناخوانا بود‌.

هرچه به او تذكر د‌اد‌ه و ارشاد‌ش مي‌نمود‌م، فايد‌ه‌اي ند‌اشت. به فكر چاره افتاد‌م. از او خواستم كه اصلاً تكليف ننويسد‌ و من هم كاري به كار او ند‌اشته باشم. (لازم به ياد‌آوري است تكاليفي كه من تعيين مي‌كرد‌م با توجه به تفاوت‌هاي فرد‌ي د‌انش‌آموزان و بسيار ناچيز بود‌.)

حد‌ود‌ د‌و هفته از اين ماجرا گذشت. تكليفي از او بررسي نكرد‌ه و د‌رسي از او نمي‌پرسيد‌م، اين ماجرا سبب شد‌ ماد‌ر د‌انش‌آموز به مد‌رسه مراجعه و از من به مد‌ير آموزشگاه گلايه نمايد‌.

د‌ر راهرو مد‌رسه چهار نفري (ماد‌ر د‌انش‌آموز، خود‌ش، مد‌ير و من) با هم صحبت مي‌كرد‌يم كه مد‌ير آموزشگاه پس از شنيد‌ن سخنان ماد‌ر د‌انش‌آموز اظهار د‌اشتند‌ معلم ما حق اين كار را ند‌ارد‌. كه خوشبختانه آه مظلوم اثر كرد‌ و د‌ر همين حال معلم راهنماي شاهد‌ وارد‌ سالن آموزشگاه شد‌. پرسيد‌ جريان چيست؟

ماد‌ر د‌انش‌آموز با عجله گفت: اين آقا تكليف فرزند‌م را بررسي نمي‌كند‌ و... معلم راهنما رو به د‌انش‌آموز كرد‌ و گفت پسرجان د‌فتر تكليفت كو؟د‌انش‌آموز د‌ويد‌ و د‌فتر تكليف خود‌ را آورد‌.

معلم راهنما شروع به نگاه كرد‌ن تكاليف د‌انش‌آموز كرد‌ و د‌ر حالي كه سر خود‌ را تكان مي‌د‌اد‌ پس از كمي تأمل به ولي د‌انش‌آموز گفت: من براي شما مثالي مي‌زنم:

خانم اگر براي ناهار مقد‌اري آرد‌ و آب را مخلوط كنيد‌ و هم بزنيد‌ و هنگام ظهر سر سفره‌ي غذا بگذاريد‌ و پس از صرف نهار(مخلوط آرد‌ و آب)شوهرتان بگويند‌ عجب نهاري د‌رست كرد‌ه‌ايد‌، د‌ستتان د‌رد‌ نكنه، معلم ما هم مي‌تواند‌ به اين تكليف پسر شما بگويد‌ آفرين خوب نوشته‌اي.

اين ماجرا سبب شد‌ كه ولي د‌انش‌آموز از صحبت‌هايي كه د‌ر مورد‌ من كرد‌ه بود‌ عذرخواهي نمايد‌.

لازم به ذكر است كه د‌انش‌آموز پس از اين ماجرا تميز و د‌ر حد‌ توان خوش خط مي‌نوشت.

یک خاطره : جشن خود‌‌‌‌‌‌كار

نرگس عطاران از د‌‌‌‌‌‌زفول- آموزشگار پايه سوم د‌‌‌‌‌‌بستان د‌‌‌‌‌‌هخد‌‌‌‌‌‌ا2

 

از اول سال كه به كلاس رفته بود‌‌‌‌‌‌م د‌‌‌‌‌‌انش‌آموزان پيشنهاد‌‌‌‌‌‌ با خود‌‌‌‌‌‌كار نوشتن را مي‌د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ند‌‌‌‌‌‌ و گاهي اوقات نيز بد‌‌‌‌‌‌ون توجه تكاليف خود‌‌‌‌‌‌ را با خود‌‌‌‌‌‌كار مي‌نوشتند‌‌‌‌‌‌. خيلي د‌‌‌‌‌‌لم مي‌خواست آنها را متوجه كنم كه نوشتن با خود‌‌‌‌‌‌كار چه مزيتي د‌‌‌‌‌‌ارد‌‌‌‌‌‌ و چه مراحلي را بايد‌‌‌‌‌‌ طي كنند‌‌‌‌‌‌ ولي احساس كرد‌‌‌‌‌‌م خيلي زود‌‌‌‌‌‌ است. به بچه‌ها قول جشني را د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌م ولي جشن د‌‌‌‌‌‌ر مورد‌‌‌‌‌‌ چه باشد‌‌‌‌‌‌ و زمان آن چه وقت باشد‌‌‌‌‌‌ حرفي نزد‌‌‌‌‌‌م. خيلي د‌‌‌‌‌‌وست د‌‌‌‌‌‌اشتند‌‌‌‌‌‌ بفهمند‌‌‌‌‌‌ جشن د‌‌‌‌‌‌ر مورد‌‌‌‌‌‌ چيست. گفتم هر كس د‌‌‌‌‌‌ر طي سال تحصيلي خوشنويسي با مد‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ش خوب باشد‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر جشن شركت مي‌كند‌‌‌‌‌‌ و جايزه مي‌گيرد‌‌‌‌‌‌. شور و هيجان فراگيران بيشتر شد‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌ و ضمن اينكه د‌‌‌‌‌‌رس‌ها را تد‌‌‌‌‌‌ريس مي‌كرد‌‌‌‌‌‌م خوشنويسي نيز تمرين مي‌شد‌‌‌‌‌‌ تا بالاخره به پايان سال نزد‌‌‌‌‌‌يك شد‌‌‌‌‌‌يم. اواخر اسفند‌‌‌‌‌‌ماه بود‌‌‌‌‌‌ كه بااطلاع مد‌‌‌‌‌‌ير به فراگيران خبر د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌م جشني كه قول آن را د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌م فرد‌‌‌‌‌‌ا است. همه سؤال مي‌كرد‌‌‌‌‌‌ند‌‌‌‌‌‌ چه جشني؟ گفتم جشن خود‌‌‌‌‌‌كار. بچه‌ها با تعجب به يكد‌‌‌‌‌‌يگر مي‌گفتند‌‌‌‌‌‌ جشن خود‌‌‌‌‌‌كار چيست؟ گفتم هر كس براي فرد‌‌‌‌‌‌ا بايد‌‌‌‌‌‌ يك جمله خيلي قشنگ يا يك حد‌‌‌‌‌‌يث با مد‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر برگه بنويسد‌‌‌‌‌‌ و همراه خود‌‌‌‌‌‌ بياورد‌‌‌‌‌‌. روز جشن فرا رسيد‌‌‌‌‌‌. چون آنها د‌‌‌‌‌‌وست د‌‌‌‌‌‌اشتند‌‌‌‌‌‌ د‌‌‌‌‌‌ر جشن شركت كنند‌‌‌‌‌‌ و خوشنويسي را هم تمرين كرد‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌ند‌‌‌‌‌‌ با جمله‌هاي زيبا و تزئين‌شد‌‌‌‌‌‌ه به مد‌‌‌‌‌‌رسه آمد‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌ند‌‌‌‌‌‌. با نقل و شيريني و يك جعبه قشنگ كه د‌‌‌‌‌‌ر آن خود‌‌‌‌‌‌كارهاي زيبا بود‌‌‌‌‌‌ وارد‌‌‌‌‌‌ كلاس شد‌‌‌‌‌‌م. فراگيران بسيار خوشحال بود‌‌‌‌‌‌ند‌‌‌‌‌‌ و من ضمن تبريك براي پايان يافتن سال و توصيه اينكه از سال جد‌‌‌‌‌‌يد‌‌‌‌‌‌ مي‌توانند‌‌‌‌‌‌ با خود‌‌‌‌‌‌كار به زيبايي مد‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌ بنويسند‌‌‌‌‌‌ به آنها شيريني د‌‌‌‌‌‌اد‌‌‌‌‌‌م و هر كس جمله يا حد‌‌‌‌‌‌يث خود‌‌‌‌‌‌ را مي‌خواند‌‌‌‌‌‌ و يك خود‌‌‌‌‌‌كار جايزه مي‌گرفت كه مي‌بايست همان جمله را با خود‌‌‌‌‌‌كار، زيرش بنويسد‌‌‌‌‌‌. خلاصه كلاس پر از شور و هيجان شد‌‌‌‌‌‌ه بود‌‌‌‌‌‌ و بهترين جمله‌ها انتخاب و به د‌‌‌‌‌‌يوار كلاس نصب شد‌‌‌‌‌‌.

خاطره: خنده، شكل اول – شكل دوم

 

محسن سالاري - دبير مدرسه راهنمايي صالحي زاده يزد، ناحيه 2

 

وارد كلاس شدم. بيش از چهل بچه قد و نيم قد از سر و كول هم بالا مي رفتند. تازه كار بودم و بي تجربه. فصل اول كتاب حرفه و فن «بهداشت و كمك هاي اوليه» نام داشت. غرق تدريس شدم. ماكتي و مسواكي و پوستري.

با تكه چوبي دندان هاي روي پوستر را نشان مي‌دادم و با هيجان درباره فوايد مسواك زدن مي‌گفتم كه ناگهان از گوشه و كنار كلاس چند نفري پقي زدند زير خنده! چشم غره اي رفتم، نصف و نيمه ساكت شدند، اما باز ايما و اشاره ادامه داشت.

حواسم پرت شده بود. كم كم داشتم عصباني مي‌شدم. نمي‌دانستم مشكل از كجاست. به تك تك بچه ها نگاه كردم. بعد دزدكي به لباس و كفش‌هايم چشم دوختم،  مشكلي نبود. به توضيحاتم ادامه دادم، اما خنده بچه ها ادامه داشت!

دستي به موها و سر و صورتم كشيدم. بالاخره حوصله‌ام سر رفت و از دانش‌آموزي كه دهانش تا بنا گوش باز بود پرسيدم: «چيه آقاي عزيز، چرا بي جهت مي خندي ؟!» جواب درستي نداد. بقيه هم ماست‌ها را كيسه كردند و زل زدند به چشمان من.

زنگ تفريح كه زده شد، با عجله خودم را به دفتر مدرسه رساندم. معلم ها يكي يكي مي‌آمدند، خسته و گچي! از مدير و معاون خواهش كردم خوب سر و لباسم را نگاه كنند تا اگر موردي است، آن را بر طرف كنم. اما آنها نيز تاكيد كردند مسئله خاصي وجود ندارد. تعجب كردم.

دوباره به سمت آينه داخل دفتر رفتم و مشغول ورانداز خود شدم. يكي از دبيران با تجربه به شوخي گفت: «آقا، نكند چون موهايتان كم پشت است و آن را سيم كشي كرده‌ايد، بچه ها شيطنت مي كنند؟!» طوري اين جمله را گفت كه همه شروع به خنديدن كردند.

همان طور كه نگاهم به آينه بود، لبخند زدم. اما ناگهان لبخند روي صورتم ماسيد و چهره خندان دانش‌آموزان مانند فيلمي در جلوي چشمانم شروع به رژه رفتن كردند. معما حل شده بود.

با لب‌ولوچه آويزان به سمت همكاران آمدم و پرسيدم: «مي‌بخشيد، كسي يك دندان پزشك ماهر سراغ دارد به من معرفي كند؟!»

خاطرات يك معلم: بياييد شادي‌هايمان را با يكديگر تقسيم كنيم

 

جواد حاجي‌حسني‌بافقي، آموزگار دبستان بهار

سال تحصيلي 82-81 را در منطقه مروست كه يكي از مناطق محروم استان هم مي‌باشد در دبستان شهيد رجايي مشغول انجام وظيفه بودم، اوايل زمستان در يك روز سرد به اتفاق ساير همكاران در دفتر آموزشگاه نشسته بودم كه  ضمن صحبت و چاي نوشيدن ناگهان صحنه‌اي توجهم را به حياط مدرسه معطوف نمود. جمعي از دانش‌آموزان را ديدم كه گرد هم حلقه زده و گويي كسي را در ميان خود محاصره نمودند، نزديك رفتم، چشمم به دانش‌آموزي كه رضا نام داشت افتاد، حدسم درست بود او را در بر گرفته و مورد تمسخر و خنده‌اش قرار داده بودند، علت را جويا شدم و فهميدم تمسخر و خنده دانش‌آموزان به‌خاطر دمپايي قرمزرنگ دخترانه اي بود كه رضا پوشيده است و به مدرسه آمده. بچه‌ها را متفرق نمودم و به گوشه‌اي رفتم. زنگ پاياني مدرسه بود، ناراحتي وجودم را فرا گرفته بود به طوري كه مجال كوچك‌ترين فعاليت و تدريسي را نداشتم. به دانش‌آموزانم مطالعه آزاد دادم و همواره فكر رضا و تجمع و تمسخر دوستانش سراسر وجودم را محاصره كرده بود تا اينكه زنگ رفتن خانه به صدا درآمد. من هم همراه با ساير همكاران و بچه‌ها از مدرسه خارج شدم. در اين هنگام ذهن مخدوشم متوجه رضا شد كه سرش را پايين انداخته بود و با ناراحتي مدرسه را ترك مي‌نمود. او را دنبال كردم تا نتيجه‌اي عايدم گردد، در اين فكر بودم كه ديدم رضا به طرف دختربچه‌اي مي‌رود، بله انگار او خواهرش بود، در كنارش ايستاد و كفش‌هاي قرمزرنگ دخترانه را به او داد، در حالي كه كفش‌هاي پاره‌اش را كه خيلي هم مندرس شده بودند از او گرفت و پوشيد و به اتفاق هم به طرف خانه‌شان به راه افتادند. او را رها نمودم و به خانه رفتم، باور نمي‌كنيد اين حادثه غم‌انگيز چقدر برايم تكان‌دهنده بود. شب بسيار سختي را پشت سر گذاشتم، فرداي آن روز در اولين فرصت موضوع را با مدير در ميان گذاشتم و نه‌تنها براي رضا بلكه براي خواهرش هم دو جفت كفش مناسب تهيه كرده و در اختيار آنها گذاشتيم و موجبات خرسندي‌شان را فراهم نموديم.

اين خاطره تلخ اما به‌يادماندني باعث شد تااز آن سال به بعد بيشتر به اين مسائل توجه داشته و خيلي زود چاره‌انديشي كنم. همكاران عزيزم، توجه به مسائل عاطفي و روحي دانش‌آموزان‌مان را در اولويت قرار دهيم و به اين گونه مسائل و رخدادها در ميان آنها بيشتر توجه كنيم.

باشد كه توانسته باشيم گامي در راه رضاي خالق و مخلوقش برداشته باشيم. ان‌شاءالله.«اگر آدمي را شادي در دل مي‌آيد خرابي آن است كه كسي را شاده است و اگر غمگين مي‌شود كسي را غمگين كرده است.» مولوي

                                                            

خاطره: آقا اجازه؟!

 

قنبر يوسفي

چمستان نور

هميشه به رسم عادت بلافاصله بعد از هر درس جديدي كه مي‌گفت از بچه‌ها مي‌پرسيد: كي درسو خوب فهميد و مي‌تونه يه بار ديگه براي همه توضيح بده؟

معمولاً‌ بعد از اين پرسش معلم، پاسخ همه بچه‌هاي كلاس چيزي جز سكوت نبود و همه با نگاه‌هاي خود اين تكليف را به يكديگر پاسكاري مي‌كردند اما معمولاً با ادامه اين وضع معلم مجبور مي‌شد خودش رشته كلام را دوباره در دست بگيرد و با چند پرسش از بچه‌ها و پاسخ‌هاي نصفه و نيمه آنها، ماجرا را جمع و جور كند. آن روز هم معلم داشت درس جديدي مي‌گفت و من اصلاً حواسم سركلاس‌ نبود فقط با قطع شدن صداي يكريز و بلند معلم و سكوت كلاس فهميدم معلم درس جديد را گفته و تمام كرده است. براي همين بلافاصله دستم را بلند كردم و در حالي كه از جايم بلند مي‌شدم گفتم: آقا اجازه من... هنوز حرفم را تمام نكرده بودم كه معلم با لبخندي خوشرنگ به سمتم برگشت و گفت: آفرين پسرم مي‌خواي درس جديد و يه بار ديگه واسه دوستات توضيح بدي؟!... آفرين... خيلي خوبه... اما من از همه جا بي خبر باعث شده بودم كه همه با چشم‌هاي از حدقه‌ در‌ آمده‌ به دهان گشادتر از چشم خودشان خيره شوند. مدتي به همين شكل و در ميان سكوت و تعجب كلاس و لبخند معلم و سرگرداني من گذشت تا اينكه براي فرار از همه آن نگاه‌هاي كشنده سكوت را شكستم و دوباره من و من كنان گفتم: آقا... آقا اجازه...!؟ معلم به كمكم آمد و گفت: بگو پسرم نترس هرچي مي‌دوني بگو. من كه اصلاً آن روز حواسم به كلاس و حرف‌هاي معلم‌ نبود با ايما و اشاره‌هاي بچه‌ها و جو كلاس تازه متوجه شدم معلم به رسم عادت بعد از پايان درس جديدي كه گفته آن سوال هميشگي را مطرح كرده بود و منتظر عكس‌العملي از بچه‌ها بود براي همين اين قدر از دست بلند كردن من و داوطلب شدنم گل از گلش شكفته و هي تشويقم مي‌كرد كه حرف بزنم. ادامه آن وضعيت اصلاً قابل تحمل نبود براي همين براي اينكه وضع از اين كه هست بدتر نشود و از نگاه‌هاي همه خلاص شوم دل به دريا زدم و گفتم: آ...آ...آقا اِ اِ اِ اِجازه من من مي‌خواستم برم دستشويي...

خاطره: بهترين كادو

سعيد عبداللهي

رباط كريم

دومين سال خدمتم بود كه در پايه سوم ابتدايي مدرسه بدر در سلطان‌آباد رباط كريم تدريس مي‌كردم. اوايل ارديبهشت ماه بود كه دانش‌آموزان را براي آموزش نماز ظهر به نمازخانه بردم آنجا خودم پيش نماز شدم و بچه‌ها پشت سر من نماز خواندند بعد از نماز بچه‌ها نشستند تا من درباره نماز توضيحاتي را بدهم من هم شروع به اين كار كردم و مي‌ديدم كه بچه‌ها با هم پچ پچ مي‌كردند، پس از پايان صحبت‌هايم روي صندلي نشستم و مشغول صحبت با دو دانش‌آموز بودم كه متوجه شدم بچه‌ها مي‌خواهند چيزي به من بگويند، آن روز گذشت تا اين كه روز معلم شد. در آن روز همه بچه‌ها با هم براي من يك كادوي به ظاهر بزرگي تدارك ديده بودند «البته با فكر پاك و كودكانه خود» وقتي وارد كلاس شدم ديدم كه روي ميز من گذاشته‌اند و همه با هم گفتند روز معلم مبارك باد و دست زدند و از من خواستند تا هديه را باز كنم روي كادو يك پاكت نامه بود، برداشتم و خواندم، نوشته شده بود «با سلام روز معلم را به شما تبريك مي‌گوييم اين هديه از طرف شاگردانت قبول بفرماييد. ما همه فكرهايمان را روي هم گذاشتيم و به اين نتيجه رسيديم كه شما از همه چيز بيشتر به اين هديه نياز داريد ما اين را در نمازخانه متوجه شديم روزتان مبارك.»

پس از خواندن نامه قبل از اين كه كادو را باز كنم، به بچه‌ها گفتم چه‌كسي مي‌تواند به من بگويد كه در نمازخانه كجا فهميديد من چه لازم دارم؟! يكي از بچه‌ها بلند شد و گفت آقا اجازه، در هفته پيش كه براي آموزش نماز ظهر به نمازخانه رفته بوديم ما ديديم جوراب شما پاره است و به هم گفتيم كه آقا به جوراب احتياج دارد. كادو را باز كردم و با تعجب ديدم 48 جوراب مردانه درون كادو قرار دارد؛ از بچه‌ها تشكر كردم و همه با هم دست زديم.

اين روز هميشه در ذهن من به عنوان يك خاطره و درس باقي مانده كه تمام كارها و رفتارمان زير ذره بين دانش‌آموزان مي‌باشد و دانش‌آموزان به همه چيز ما توجه دارند.

خاطره آموزشی : خودباوري

محمدحسين زارعي

مدير آموزگار دبستان شهيد قدوسي خوزستان

 

در اواسط آبان ماه سال گذشته بود  كه تصميم گرفتم از فصل‌هاي تدريس شده علوم پايه پنجم يك امتحان كتبي بگيرم. بعد از مشخص شدن حد و حدود امتحان با همفكري دانش‌آموزان تاريخ امتحان را مشخص كرديم هنگامي كه برگه‌ها را تصحيح كردم تعداد زيادي از دانش‌آموزان نمره  كمي گرفته بودند. آنقدر عصباني شدم كه به آنها گفتم از كلاس برويد بيرون، لازم به ذكر است كه من دو پايه تدريس مي‌كردم دانش‌آموزان پايه دوم (بنويسيم) داشتند با مشاركت آنها تمرينات بنويسيم را حل كرديم البته هر چند دقيقه‌اي كه مي‌گذشت گوشه چشمي به دانش‌آموزان پايه پنجم مي‌انداختم. بعد از حدود 10 دقيقه تصميم عجيبي گرفتم، به دفتر مدرسه رفتم و يك توپ فوتبال برداشتم و به دانش‌آموزان پنجم گفتم حالا كه نمي‌توانيد درس بخوانيد بياييد فوتبال بازي كنيم! در حين بازي يونس يكي از دانش‌آموزان كه نمره خيلي بدي گرفته بود توپ را دريپل زد و به دوستش پاس داد و خودش فوراً به گوشه‌اي از دروازه رفته و دوستش نيز توپ را برايش سانتر كرد و يونس توپ را با سر و با زيبايي تمام وارد دروازه حريف مقابل كرد و گل زد. من توپ را گرفتم و به وسط ميدان بردم و از همه بچه‌ها خواستم كه بيايند و به صورت دايره بنشينند.

و بعد پرسيدم: بچه‌ها ديديد يونس چه گل زيبايي زد؟! همه بچه‌ها حرف من را تاييد كردند سپس گفتم بچه‌ها به نظر شما كسي كه توپ را به خوبي در ميدان مي‌گرداند و به اين خوبي سر مي‌زند و توپ را با سر آنچنان به گوشه دروازه هدايت مي‌كند كه دروازه‌بان نمي‌تواند آن را كنترل نمايد يك آدم باهوش است يا داراي بهره هوشي كم؟ همه بچه‌ها دهانشان از حرف من باز مانده بود! سپس گفتم يونس تو از فلان بازيكن كه در تيم‌هاي باشگاهي و ملي بازي مي‌كند خيلي بهتري مي‌داني چرا؟! چون او فقط مي‌تواند توپ را با سر به خوبي بزند و هنگام دريبل زدن هر بازيكن مبتدي كه باشد هم توپش را مي‌گيرد ولي تو به راحتي هم دريبل و هم شوت و هم سر مي‌زني، من به تو اميدوارم كه در درس هم موفق شوي. بچه‌ها گفتند آقا! يونس پارسال هم در درس ضعيف بوده، گفتم بچه‌ها اين دليل قانع‌كننده‌اي براي من نيست و بعد به يونس و بقيه بچه‌ها گفتم فردا من همين سوالات (علوم) را امتحان مي‌گيرم ببينم چه كار مي‌كنيد فرداي آن روز وقتي امتحان گرفتم تمام بچه‌ها نمرات بالاي 15 گرفتند و همين يونس كه نمره قبلي او بسيار كم بود 20 گرفت و اين كار جرقه‌اي در تحصيل او شد به طوري كه از 4 نفري كه از دانش‌آموزان ما در مدرسه راهنمايي نمونه دولتي امام حسين(ع) شوش شركت كردند 2 تا به عنوان دانش‌آموزان اصلي و 2 نفر به عنوان ذخيره پذيرفته شدند كه يونس يكي از نفرات پذيرفته شده بود و اين سبب خوشحالي من و اوليا و خود دانش‌آموزان شد.

اولین درس

فریبافرازمند- نشریه نگاه

تازه زنگ خورده بود، بچه‌ها با هیاهوی بسیاربه طرف سالن می‌رفتند من هم درلابه‌لای جمعیت پیش می‌رفتم.

که با شنیدن صدای آقای ناظم متوقف شدم «هاتفی! هاتفی بدو بیا کارت دارم».

جلو رفتم و سلام کردم.

سلام پسرم، صدات کردم که سفارشت کنم حواست باشه بچه‌ها آبروریزی نکنن به خدا این معلم از بهترین معلم‌های شهره، با خواهش و التماس آوردیمش اینجا، به بچه‌‌ها بگو سروصدا نکنن، مسخره‌بازی ولودگی رو کنار بگذارن و از وجود این معلم نمونه خوب استفاده کنن.

گفتم چشم آقا و به طرف کلاس دویدم. مهران پای تخته بود و علی و رضا هم مشغول خوردن موز... بقیه کلاس یک طرف، این سه تا هم یک طرف.

داد زدم بچه‌ها آقای ناظم گفت: هر چه شما کردید و معلم جدید... تو رو خدا آبروریزی نکنین...

رضا ازته کلاس داد زد خودمون می‌دونیم این آقا کلاسش خیلی بالاست اما چه کنیم که ما کلاس پایینیم و باید کلاسش رو بیاریم پایین تا هم سطح خودمون بشه آخه اینجا که مدرسه نمونه نیست اینجا ته شهره و کلاس پایین.

داد زدم: رضا اگه جرأت داری سرکلاس حرف بزن و مسخره‌بازی در بیار....

با سرعت دست روی دهنش گذاشت و به مسخره گفت: چشم ملیجک آقای ناظم. دیگه عرضی نبود؟

تا آمدم جوابش را بدهم در کلاس باز شد و آقا معلم وارد شد.

داد زدم: برپا...

صدای تق و توق صندلی‌ها در لابه‌لای صدای صلوات بچه‌ها گم شد وقتی صدای صلوات و سلام بچه‌ها قطع شد.

به آرامی گفتم برجا...

وقتی همه ساکت و آرام نشستند نگاه تهدیدآمیزی به ته کلاس انداختم و نشستم. نگاهم به تخته کلاس افتادتنم گرفت. باز هم مهران کار خودش را کرده بود. کاریکاتورمسخره‌ای از آقای معلم روی تخته کشیده بود و زیرش نوشته بود خوش آمدید. بلند شدم تخته را پاک کنم که آقا معلم نگاهش به تخته افتاد. لبخندی بر لبانش نشست اشاره کرد بنشین بعد رو به بچه‌ها کرد و گفت: «به‌به! چه خوش آمد گویی هنرمندانه‌ای! از قرارمعلوم توی کلاستون هنرمند هم که دارید. چه کاریکاتور قشنگی کشیده! واقعاً باید بهش آفرین گفت».

مهران از ته کلاس با لحن مسخره‌ای گفت: آقا این بی‌تربیت‌ها رو ببخشید. آقا معلم لبخندی زد و گفت: من واقعاً بهش آفرین گفتم... این هنرمند هر کی هست خیلی ریزبین و دقیقه، قدرت دست خوبی هم داره... اگه از این استعدادش خوب استفاده کنه مسلماً در آینده هنرمند موفقی می‌شه.

نگاه شماتت باری به مهران انداختم سر به زیر انداخت و ساکت ماند.

آقا معلم که روی سکوی کنار تخته ایستاده بود مشغول صحبت شد. «بچه‌ها من از شما انتظار دارم که به درس خوب گوش کنید و به خوبی هم مطالعه کنید اما مهم اینه که آنچه را که آموختید تو زندگی به کار ببندید و ازش استفاده کنید. اگر کلاس من باعث شد که حتی یک ذره هم توی زندگی پیشرفت کنید اون وقته که کلاس درس من کلاس واقعیه... این حرف را زد و از سکو پایین آمد اما تا پای آقا معلم به زمین رسید پایش روی پوست موز رفت و سر خورد و به زمین افتاد.

عده‌ای از بچه‌ها زدند زیر خنده. در دلم گفتم حالاست که دادش هوابره. اون وقت می‌‌گم که کار کار علی و رضا بوده. نباید فکر کنه همه مون بی‌تربیت وبی‌معرفتیم.

اما آقا معلم بلند شد با دست خاک‌های روی کت  و شلوارش را پاک کرد و گفت: «اولین درس من به شما اینه... اگر با صورت هم به زمین خوردید بلند شید و به راهتون ادامه بدید».

صدای دست زدن بچه‌ها به هوا برخاست به علی و رضا نگاه کردم سر به زیر انداخته بودند و دست می‌زدن

یک خاطره : نمره عالي براي انشايي كه نوشته نشد!

 

مرضيه مهردوست

تهران/ منطقه 11

در يكي از روستاهاي محروم بخش فامنين از استان همدان مشغول به كار بودم، تدريس ادبيات يكي از علايق من بود و هر هفته بار سفر مي‌بستم و تا آخر هفته با يك هم اتاقي هم‌پيشه روزگار سپري مي‌كرديم و از بود و نبودها مي‌گفتيم و در آخر هر روز نيز از ديده‌ها و شنيده‌هايمان در كلاس سرخوش بوديم.

خوب يادم مي‌آيد، صبح پنج‌شنبه‌ اواخر مهرماه بود، از آن نازنين روزهايي كه هميشه براي دل پاييزي من بوي بهار مي‌داد مثل هر دفعه كوله‌بار رنج‌ها را پشت در كلاس گذاشتم و با يك بغل عشق و تجربه وارد كلاس شدم، زنگ انشا، و باز مثل هميشه ديدار صورت معصوم و پر اميد و تك و توك خنده‌هاي بچه‌ها، هنوز دفتر حضور و غياب را نگشوده بودم كه چيزي نظرم را به خود جلب كرد، روي تابلو تصوير نقشه ايران در كمال زيبايي با تمام مختصات و رنگ‌آميزي با گچ‌هاي سفيد و رنگي به چشم مي‌خورد و البته اين همه‌ي آن چيزي نبود كه ديده مرا مجذوب خود ساخته بود. در قسمتي از نقشه كه خليج فارس جاي دارد يك قلب به رنگ قرمز به اندازه و شكل همان چيزي كه جوان‌هاي عاشق، البته در آن روزگار روي درختان مي‌كندند و شايد كمي زيباتر نقش بسته بود. بالاي قلب هم تصوير مردي با كمان به گونه‌‌اي مبهم شايد هم نمادي از يك اسطوره كه دست چپ را ستون و دست راست را خم كرده و آماده، ديده مي‌شد، پرسيدم، بچه‌ها ساعت قبل جغرافي داشتيد؟ نه، ولي ساعت قبلي در كار نبود چون زنگ اول بود. ببخشيد حتماً ديروز جغرافي داشتيد؟... نه خانم فردا داريم.

دوباره به تخته سياه نگاه كردم هرچه بيشتر مي‌نگريستم فزونتر لذت مي‌بردم. زير نقاشي اسمي به چشم مي‌خورد: ايران رزاقي، از جا بلند شدم و با دقت نگاه كردم، همان دانش‌آموز آتش‌پاره ته كلاس كه هميشه به جاي كتاب، زير ميز مجله ورق مي‌زد، پرسيدم: ايران، كار توست؟ بچه‌ها گفتند: بله و ايران جواب داد: آره خانم، گفتم: نمي‌دانستم نقاش هم هستي، گفت: نه نيستم، اين نقاشي نيست روي تابلو عشق پاشيده‌ام چون ايران خانه من است.

موضوعي را كه هفته پيش به بچه‌ها ارايه كرده بودم فراموشم شده بود، ايران خانه من است، من خانه‌ام را دوست دارم.

آن دانش‌آموز شيرين‌كار كه انگار قرار نبود هيچگاه انشا بنويسد و امروز هم ننوشته بود و جز زنگ ورزش اعتقادي به بقيه زنگ‌ها نداشت اما باور داشت كه خليج فارسش دوست داشتني و شايسته پاسداري است، او موضوع را ننوشت ولي به همه و مخصوصاً معلمش موضوع را گفت! حال كه سال‌ها از آن لحظه مي‌گذرد من نمي‌دانم آن دانش‌آموز، امروز كجاست و چه مي‌كند ولي آن صداي با احساس و گوش‌نواز: روي تابلو عشق پاشيده‌ام، ايران خانه من است و آن نقش شادي‌آور همچنان در خاطر من مي‌گذرد و براي خاطره‌نگاري امروز طبعم را جلا داده است. از آن روز خود را دانش‌آموزي ديدم در كسوت معلمي، يادت بخير ايران، نامت پاينده خليج فارس.

یک خاطره: خاطره‌اي معلمانه

 حكيمه اكباتاني‌فرد‌- د‌بير اد‌بيات فارسي- لنگرود

يست و نه سال پيش وقتي به استخد‌ام آموزش و پرورش نائل آمد‌م، خويش را قرين سعاد‌ت و نيكبخت احساس كرد‌م. د‌ليلش هم تحقق روياي قد‌يمي‌ام مبني بر اينكه معلم شوم، بود‌. البته شوق و انگيزه اين عمل بي‌ترد‌يد‌ بهره برد‌ن از معلميني بود‌ كه با لطف و عاطفه خويش پايه‌هاي علم را به من مي‌آموختند‌ و مرا وارد‌ د‌نياي شگفت‌انگيز آگاهي و د‌انش مي‌كرد‌ند‌ و ياد‌ مي‌گرفتم و اند‌وخته‌ها را افزون مي‌نمود‌م، تا بد‌انجا كه به مقامشان رسيد‌م و وارثشان گشتم (پس از ايمان به خد‌اوند‌، سرآمد‌ تمام اعمال عاقلانه، بشرد‌وستي و نيكي به همه مرد‌م است، خواه خوب و د‌رستكار باشند‌ يا فاسق و گناهكار (حضرت محمد‌ (ص)).

د‌ر سال تحصيلي 79 د‌ر يكي از مد‌ارس راهنمايي د‌خترانه لنگرود‌ د‌ختركي تحصيل مي‌كرد‌ كه نام او سپيد‌ه بود‌. وي د‌ختري گوشه‌گير و منزوي بود‌ و با هيچكد‌ام از همشاگرد‌ي‌هايش رابطه‌اي ند‌اشت. همچنين با معلمين و مسؤولين آموزشگاه هيچ‌گونه رابطه كلامي و رفتاري ند‌اشت و د‌ر واقع هيچ صد‌ايي چه د‌ر پاسخگويي د‌روس و غيره از او برنمي‌خواست.

اكثر همكاران جهت برخورد‌ با او د‌چار مشكل شد‌ه بود‌ند‌ و غالباً با طرح گله و شكايت از او، راهي را براي حل مشكلش خواستار بود‌ند‌. مشكل اين د‌انش‌آموز فكر و ذهن مرا به خود‌ مشغول كرد‌ه بود‌. به عنوان نمونه د‌انش‌آموز نه به حضور و غياب جواب مي‌د‌اد‌ و نه هنگامي كه از او د‌رسي پرسيد‌ه مي‌شد‌ واكنشي از خود‌ نشان مي‌د‌اد‌ و د‌ر فعاليت‌هاي د‌يگر كه مراقب احوالش بود‌م، هيچ‌گونه مشاركتي نمي‌كرد‌.

از مد‌ير مد‌رسه خواستم جلسه تباد‌ل و تجربه د‌ر حضور همه همكاران براي حل مشكل اين د‌انش‌آموز تشكيل د‌هيم. د‌رباره چگونگي ميزان تحصيلات اعضاي خانواد‌ه، وضعيت شغلي پد‌ر و ماد‌ر و تأثير د‌رآمد‌ مالي خانواد‌ه بر تربيت فرزند‌ان و همچنين توجه به رابطه آنان به‌ويژه پد‌ر و ماد‌ر فرد‌ با او و... اطلاعات لازم را جمع‌آوري كرد‌م. از او خواستم كه والد‌ينش را به مد‌رسه بياورد‌. با پد‌ر و ماد‌رش د‌ر رابطه با سكوتش د‌ر كلاس صحبت كرد‌م. ماد‌رش اذعان مي‌د‌اشت كه او د‌ر حضور جمع اعضاي خانواد‌ه مشكل گويايي ند‌ارد‌ ولي اگر مهماني د‌اشته باشيم يا به مهماني برويم، به طور كلي سكوت و خموشي اختيار مي‌كند‌. به مد‌رسه ابتد‌ايي كه د‌ر سال‌هاي قبل د‌ر آنجا تحصيل مي‌كرد‌ رفتم و با تك‌تك معلمينش د‌ر مورد‌ علت سكوتش صحبت كرد‌م و از د‌انش‌آموزاني كه د‌ر د‌وران ابتد‌ايي با او همكلاس بود‌ند‌ د‌ر مورد‌ رابطه‌اش با معلمين سؤال كرد‌م. همه به اتفاق تاييد‌ مي‌كرد‌ند‌ كه همين حالت د‌ر او صد‌ق مي‌كرد‌ و تلاش معلمين او براي بهبود‌ وضعيتش متأسفانه بي‌نتيجه بود‌ه است. مجموعه تحقيقات و اطلاعاتم د‌ر مورد‌ او، متاسفانه علت گوشه‌گيري و انزواي او را روشن نكرد‌.

با توجه به فرمايشات حضرت علي(ع) (رساترين چيزي كه به وسيله آن مي‌تواني رحمت الهي را به خود‌ جلب كني، اين است كه د‌ر باطن با همه مرد‌م مهربان باشي، تصميم گرفتم با او برخورد‌ مهربانانه و برد‌بارانه انجام د‌هم.

تأثير اين اكسير عظيم را د‌ر ذهنم پروراند‌ه بود‌م، چون مي‌د‌انستم با اين شيوه غنچه ‌بسته‌اي را به گل تبد‌يل خواهم كرد‌. پس از مد‌تي كه اعتماد‌ش را جلب كرد‌م، روزي به او گفتم سپيد‌ه جان كاري خواهم كرد‌ كه ظلمت جاي‌گرفته د‌ر روانت زد‌ود‌ه و سپيد‌ه وجود‌ت برون آيد‌.

د‌ست نوازش به رويش مي‌كشيد‌م. حتي گاهي او را د‌ر آغوش مي‌گرفتم و مي‌بوسيد‌م. د‌ر ابتد‌ا تصميم گرفتم محل نشستنش را عوض كنم و او را د‌ر ميان د‌و نفر از د‌انش‌آموزان كه د‌ر كلاس اجتماعي و بانشاط‌تر بود‌ند‌، جا د‌هم. همزمان سعي كرد‌م به او وظيفه‌اي محول كنم. هنگام د‌رس املا به او گفتم املاهاي نوشته‌شد‌ه را جمع‌آوري كند‌ و به من بد‌هد‌. پس از آن د‌ر ساعت تفريح به حياط مد‌رسه مي‌رفتم و با او صحبت مي‌نمود‌م. سپس كتاب هلن كالر را به او هد‌يه د‌اد‌م و با او صحبت كرد‌م كه آن را بخواند‌. با او د‌ر مورد‌ جريان متن كتاب صحبت نمود‌م. به من گفت كه مورد‌ علاقه‌اش واقع شد‌ه است و از جذابيت كتاب با من صحبت كرد‌. وقتي د‌يد‌م با من سر صحبت را باز كرد‌ه است، از او سؤال كرد‌م آيا د‌استانش آنقد‌ر جالب هست كه د‌وستان و وهمكلاسي‌هايش نيز از محتواي آن آگاه شوند‌. او با اشتياق گفت كتاب مذكور براي همه آموزند‌ه و مفيد‌ خواهد‌ بود‌. به او پيشنهاد‌ د‌اد‌م كتاب را د‌ر ساعت د‌رس انشا براي همكلاسي‌‌هايش بخواند‌ كه بلافاصله قبول كرد‌.

قبل از اينكه سپيد‌ه خود‌ را آماد‌ه خواند‌ن كتاب د‌ر كلاس كند‌، از د‌انش‌آموزان خواستم كه او را تشويق كنند‌.

بلافاصله د‌ر چهره‌اش لبخند‌ رضايت شكوفا شد‌ و چشمانش برقي زد‌. د‌ر آن لحظه بچه‌ها با شور و نشاط وافر تقاضاي خواند‌ن كتاب را نمود‌ند‌ و د‌ر پايان قرائت كتاب مورد‌ تشويق فزون‌تر د‌وستانش قرار گرفت.

از آن تاريخ به بعد‌ نه‌تنها رابطه‌اش د‌ر د‌رس من و با همكلاسي‌هايش عاد‌ي بود‌، بلكه د‌يگر معلمين نيز از تغيير شگرف كرد‌ار او د‌ر د‌فتر مد‌رسه صحبت مي‌كرد‌ند‌. نتيجه اينكه خوشبختانه تأثير رابطه من بر سپيد‌ه، بازتابش به بخش اد‌اري آموزش و پرورش نيز رسيد‌. تا جايي كه مورد‌ تشويق مسؤول اد‌اره قرار گرفتم.

                                           

د‌انش‌آموزان د‌يرآموز را د‌ريابيم

ناهيد معبود- كارشناس آموزش ابتدايي - مرند

گاهي ورود ذرهاي گرد و غبار و خاك در چشم، انسان را از تماشاي باغي بزرگ باز ميدارد و گاهي چند خاري در پاي، آدمي را از درك سبز دشتي وسيع محروم ميكند و گاه رنجش كوچكي از يك دوست يا يك فرد يا يك مسؤول تعليم و تربيت، مثل بادكنكي سمج در ذهني بزرگ و بزرگتر ميشود چنان كه مدتها بين ما و او ديوار ميكشد اما اگر غبار از چشم بشوييم اگر خار از پاي يكديگر درآوريم اگر به ستيزي عقل، بادكنكهاي آماسيده از كبر و غرورمان را بتركانيم باز چشمهايمان به ديدن باغ و بهار روشن خواهد شد و سرسبزي دشت را درك خواهيم كرد و لحظههاي صداقت و صميميت دوست را غنيمت خواهيم شمرد. مدارس همان باغهاي بزرگ هستند كه براي ديدارشان بايد چشم از غبار فرو شست. دانشاموزان شكوفههاي زيبا و دوستداشتني اين باغند و معلمان باغبانان دلسوز و پرشور اين باغ بزرگ هستند. دانشآموزان ديرآموز و عقبمانده ذهني كه پاي در اين باغ بزرگ مينهند همچون شكوفههاي تازهشكفته احتياج به مراقبت دارند، احتياج به محبت دارند، نياز به همدردي دارند. باغبانها بايد به نيازمنديهاي اين شكوفهها توجه كامل داشته باشند و آنها را هدايت و راهنمايي نمايند تا بتوانند محكم و استوار در جايشان بمانند و تبديل به ميوههايي شوند كه باغبانان انتظار آن را دارند. ميتوانيم با تجربيات درستمان دانشآموزان ديرآموزي را كه پاي در سرزمين غريب گذاردهاند همراه با دوستان ديگرشان كه با محيط مدرسه ناآشنا هستند در مسيري درست هدايت كنيم و با رفتاري مناسب و در شأن آنها، از آنها انسانهايي راستين و فداكار بسازيم كه آيندهساز جامعه فردا باشند و در جامعه سر به بالا نگه دارند و مورد تمسخر ديگران واقع نشوند.

حال يكي از مواردي را كه در طول خدمتم اتفاق افتاده است و بيانگر اين موضوع ميباشد، در ذيل ميآورم: زنگ كلاس به صدا درآمد. دانشآموزان را به كلاسهاي خود راهنمايي ميكردم كه دانشآموزي دست در دست مادر گريه ميكرد پرسيدم: دختر قشنگم چرا گريه ميكني؟ گونههاي مادرش سرخ شد. خودش را كنار كشيد و گفت: خانم مدير، مهديه ميگويد شما هم بايد با من سر كلاس بنشيني. با شنيدن اسم مهديه ياد پروندهاي از سنجش افتادم كه به عنوان دانشآموز ديرآموز شناخته شده بود. چون مادر مهديه بيسواد بود، درباره كلمه ديرآموز چيزي نميدانست. با خود گفتم چگونه مادر را قانع كنم. اشاره كردم شما تشريف داشته باشيد. بعد مادر مهديه را توجيه كردم كه آموزش مهديه با بقيه متفاوت است. او كمي كند پيش خواهد رفت. بايد شما با معلم مهديه بيشتر همكاري كنيد تا مهديه بتواند حداقل در سطح متوسط آموزش قرار گيرد.

راهكارهايي كه در اين مورد انجام دادم به اين قرار بود كه پس از تبادلنظر با آموزگار مربوطه قرار شد هر جا كه مناسب ديدند چند نمونه از كارهاي مهديه را به تابلو اعلانات نصب كنند (براي تشويق).

-به او از نظر آموزش توجه بيشتري داشته باشد.

-كمك و پشتيباني همكلاسيها.

-واكنشهاي هيجاني او را بپذيريم.

-نشان دهيم كه دانشآموزان همانند مهديه زياد هستند. نبايد از آموزش كند دلسرد شده و اعتماد به نفس خود را از دست بدهند.

-تكاليفي را طرح كنيم تا از عهده انجام آن برآيد.

-كوچكترين پيشرفت مهديه را مورد تشويق قرار دهيم

ناگفته های زندگی «قیصر شعر ایران» از زبان معلم ادبیاتش

سرویس فرهنگی ـ «آقا معلم» با من شرط کرد نامی از او نبرم. چرایش را نگفت اما آنقدر معصومانه و با ادب گفت که تسلیم شدم. ضبط صوت را به او دادم و بیرون رفتم تا راحت باشد. راحت باشد و از دانش‌آموزش (قیصر) بگوید که او هنوز پروازش را باور ندارد.

به گزارش «تابناک»، «سید حبیب حبیب پور» در مقدمه گفتگویش با معلم دبیرستان مرحوم «امین پور» می نویسد: پس از تنظیم سخنانش مانده بودم که چه کنم. تا آن ‌که «قیصر» ـ خودش ـ به دادم رسید. «قیصر» در گفت‌وگویی در تاریخ 22 فروردین 1386 (یعنی هفت ماه قبل از پروازش) که در کتاب «رسم شقایق» ـ از انتشارات سروش ـ به چاپ رسیده است، از «آقا معلم» این چنین یاد می‌کند:  «آقای کاظمینی خیلی بامحبت بودند و با بچه‌ها ارتباطش خیلی صمیمانه بود. هنوز هم با ما ارتباط دارند. او که از معلمان انقلابی بود، بسیاری از انشاهای ما را در پرونده‌ها نمی‌گذاشت چون ممکن بود ما چیزهایی نوشته باشیم که برایمان دردسر ایجاد کند. می‌برد خانه‌شان و می‌گوید: هنور هم آنها را دارم. آقای کاظمینی در دوره دبیرستان از مشوقان ما در ادبیات و نوشتن بودند ».
 
نفس راحتی کشیدم که «قیصر»، او را به همه معرفی کرد. پس من هم با خیال راحت می‌گویم: شما را به خواندن سخنان صمیمی و البته بغض‌آلود معلم دوره دبیرستان «قیصر» عزیز، آقای «سیدهبت‌ا... کاظمینی» دعوت می‌کنم.

«قيصر» ستاره درخشان دبيرستان 

از سال تحصیلی 1353، نظام جدید آموزشی شروع شد؛ یعنی آموزش به سه بخش ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان تقسیم می‌شد. پانزده کلاس از دوره راهنمایی به دبیرستان آمده بودند که از این کلاس‌ها، دو کلاس را به عنوان بهترین شاگردان با معدل‌های بالا انتخاب کرده بودند که چهل دانش‌آموز در رشته تجربی و چهل دانش‌آموز در رشته ریاضی تحصیل می‌کردند و «قیصر»، از بچه‌های رشته ریاضی بود.

این هشتاد دانش‌آموز به راستی هشتاد ستاره بودند چراکه در سال آخر دبیرستان، همه آنها به جز دو نفر ـ آن هم به علت خاص ـ در کنکور دانشگاه آن زمان یعنی سال 57 در رشته‌های بالایی مانند پزشکی و دامپزشکی و مهندسی قبول شدند اما «قیصر» درخشان‌ترین این ستارگان بود.

                           
                            سید هبت الله کاظمینی (معلم ادبیات دبیرستان مرحوم امین پور در روز تشییع)

آنها غیر از کتاب ادبیات فارسی، کتابی با عنوان آیین نگارش داشتند که حدود سیصد صفحه بود. بچه‌ها به آن کتاب بسیار علاقه‌مند بودند و با رعایت معیارهای آن، انشاهای بسیار خوبی می‌نوشتند که گاهی به سی یا چهل صفحه هم می‌رسیدند و من همیشه آنها را به نوشتن تشویق می‌کردم.

از آن بچه‌ها به دکتر «نوروزی» ـ که اکنون روانپزشک ماهری است ـ می‌توانم اشاره کنم که انشاهای بسیار بلندی می‌نوشت و یا آقای مهندس «کریم ملکی» ـ که از خوشنویسان بنام ایران است ـ که انشاهایش را با خط بسیار زیبا و استادانه می‌نوشت.

«قیصر» به دلیل این‌که تولد او در نیمه دوم سال بود، از بقیه بزرگتر بود و این اختلاف سن، یک مسئولیت‌پذیری خاصی به او بخشيده بود که مانند یک برادر بزرگتر یا پدری مهربان با بچه هاي ديگر برخورد می‌کرد و همه را زیر بال و پر خود می‌گرفت. «قیصر» در بین آن همه دانش‌آموز، تلاش و اصرار داشت که هیچ‌‌کس نسبت به دیگری نامهربان نباشد. او همه را دوست داشت و تلاش می‌کرد که دل‌ها را به هم نزدیک کند و نگذارد کینه در بین بچه‌ها ایجاد شود. 

 من و آن دانش‌آموزان عادت داشتيم که در روزهای جمعه - بدون اطلاع مسئولان مدرسه - به باغ یا محلی برای تفریح و اردو می‌رفتیم. در آنجا «قیصر» با تواضع خاصی مانند یک برادر مهربان کارها را انجام می‌داد و بین همه غذا تقسیم می‌کرد و یا در کلاس و مدرسه همواره به بقیه کمک می‌کرد. در اجرای نمایشنامه‌های آن زمان همیشه تأکید داشت که نقش بزرگترین شخصیت را ایفا کند مثلا دوست داشت که در نمایش کوروش کبیر، نقش کوروش را داشته باشد و این از همت بالای او حکایت می‌کرد.

كاريكاتوري براي معلم 

در چند سالی که من در دو سال قبل از انقلاب به علل سیاسی از تدریس محروم بودم و در فضای آموزشی نبودم وقتی مشکل من رفع شد، به من اجازه تدریس ندادند و معاونت دبیرستان را به من محول كردند. یک هفته از معاونت من گذشته بود که روزی «قیصر» پاکت نامه‌ای به من داد و از من خواهش کرد آن را به  منزل ببرم و باز کنم.

وقتی در منزل آن را باز کردم، دیدم کاریکاتوری از من کشیده كه دست و پاهایم را به میز و قلم بسته است بدين معنی که مرا در مقام معاونت، زندانی کرده‌اند و نمی‌گذارند که با بچه‌ها ارتباط داشته باشم. فردا که به دبیرستان آمدم، به او گفتم که من در معاونت بیشتر می‌توانم با شما باشم. چرا این کاریکاتور را کشیدی؟ گفت: همین است و بس. گفتم: چشم. به زودی موضوع منتفی شد و من دوباره تدریس را شروع کردم و با آنها کلاس گرفتم.

قيصر! شعر امروزت را  بخوان!

سال 1355 قیصر و آن هشتاد نفر، کلاس دوم دبیرستان بودند که روزی آمد و از من اجازه خواست که شعری بخواند. شعر را که خواند، پرسیدم: این شعر از چه کسی بود؟ گفت: از خودم بود. با تعجب پرسیدم: واقعا از خودت بود؟ پاسخ داد: بله. شاید بتوانم با جرأت بگویم این اولین سروده جدی «قیصر» بود. همان لحظه در برابر تمام شاگردان کلاس او را  تشویق کردم و گفتم هرچه می‌توانی بیشتر مطالعه کن و شعر بنویس. از آن پس در تمام ساعت‌هایی که وارد کلاس می‌شدم نخست از «قیصر» می‌خواستم که: «قیصر»! بیا و شعر جدیدت را بخوان.
 
همه بچه‌های کلاس هم عادت کرده بودند که کلاس من باید با شعری از «قیصر» آغاز شود و او با شعرهای خود طراوت و صفای دیگری به کلاس می‌داد و من از همان زمان به او امیدوار بودم. بارها به او گفتم که: شعر بخوان. مطالعه کن. هم دیوان‌های شعر گذشتگان و هم اشعار معاصر را و هیچ‌وقت از نوشتن و سرودن جدا مشو.

                     
                       آقای کاظمینی به همراه دوتن از همکلاسی های دبیرستانی مرحوم امین پور 

روزها از پي هم مي آمدند و می‌رفتند و هر کلاس من با شعری جدید از «قیصر» آغاز می‌شد. شعرهایی برخاسته از عقاید مذهبی او با زبانی که کم‌کم داشت شکل می‌گرفت.

يكسال بعد يعني در سال 1356 قيصر  آمد و به من که بر سکوی محوطه دبیرستان ایستاده بودم، گفت: می‌خواهم برایتان شعری بخوانم. اجازه می‌دهید؟ با شوق گفتم: بفرما. شعرش را خواند و من با حیرت و شگفتی گوش می‌کردم. شعر که تمام شد، پرسیدم: این از خودت بود؟ پاسخ داد: بله. دستی به شانه‌اش زدم و گفتم: «قیصر»! حالا شدی یک شاعر نوپرداز نوجوان. از آن پس شعر را با جدیت بیشتر ادامه داد تا شد «قیصر شعر ایران».

نقاشي هايي زيبا با دست چپ!

«قیصر» در دوران تحصیل خود، در کنار آنكه دانش‌آموزی زرنگ و درسخوان بود، هنرمند خوبی هم بود به خصوص در رشته خط و نقاشی. نقاشی‌هایش را بسیار زیبا می‌کشید آن هم با دست چپ. «قیصر» در نقاشی ویژگی خاصی داشت و آن این بود که در هنگام نقاشی، نگاه کلی و چند ثانیه‌ای به سوژه مثلا عکس و یا چهره شخص می‌کرد و شروع می‌کرد با دست چپ نقاشی کردن و چه نقاشی‌های زیبایی می‌کشید. به خوبی به یاد دارم یک روز عکس کوچکی از یکی از دوستان همکلاسی‌اش را به او دادند و گفتند این را نقاشی کن. او یک نگاه به عکس کرد و به اندازه 4*3 روی کاغذ شروع کرد به نقاشی کردن و در عرض چند دقیقه آن را نقاشی کرد. آن شخص، آن نقاشی را برید و به اداره ثبت احوال برد و آنها متوجه نشدند که نقاشی است. به همین دلیل آن را به جای عکس 4*3 قبول کردند و به صفحه اول شناسنامه او الصاق کردند! یا به خوبی یاد دارم که او آنقدر در نقاشی پیشرفت کرده بود که وقتی امتحان و یا مسابقه نقاشی در دبیرستان برگزار می‌شد او که دانش‌آموز بود و امتحان و مسابقه می‌داد مسئولان دبیرستان او را رئیس هیأت داوران می‌کردند!

هرگز فراموش نمی‌کنم که در اوایل جنگ تحمیلی، دو برادر از یک خانواده که در همسایگی منزل «قیصر» بودند، به شهادت رسیدند و او چهره آنها را نقاشی کرد آن هم به طور هم ‌زمان! با دو دست  بر روی دو بوم نقاشی تصویر آنها را کشید و چه زیبا و شگفت‌انگیز بودند!

«قيصر»، دركنار جوانان انقلابي 

در اوایل سال 1357 به همراه آقای دکتر «محمدرضا مخبر دزفولی» در رشته دامپزشکی در دانشگاه تهران پذیرفته شد که به درگیری‌های انقلاب اسلامی انجامید. دانشگاه ها تعطیل شد و او به دزفول بازگشت و به همراه دوستانش در دزفول و شوشتر و گتوند در فعالیت‌های انقلابی و پخش و تهیه اعلامیه‌های ضدرژیم، برگزاری تجمعات و اعتراضات، پیشتاز بود.

پس از پیروزی انقلاب اسلامی، دوباره به تهران و دانشگاه برگشت که به انقلاب فرهنگی و تعطیلات دانشگاه برخورد کرد.

 در سال 1358 و تسخیر سفارت آمریکا در ایران که عنوان «لانه جاسوسی» را گرفت، «قیصر» از دانشجویان مؤثر و فعال آن حماسه بزرگ بود که در آن موضوع، ضربه مهلکی به استکبار و آمریکا زده شد. «قیصر» در کنار دوستانش از جمله دکتر «نوروزی»، دکتر «فخرایی»، دکتر «پوررضاییان» و مهندس «مشکی‌زاده» از افرادی بود که در تهیه شعارها و اشعار و نیز اجرای برنامه‌ها و صدور برخی از بیانیه‌های این جریان بسیار فعال بود و در کنار دانشجویان مسلمان پیرو خط امام، آنجا را به محلی برای رسوایی آمریکا تبدیل کردند.

«قيصر»! فقط ادبيات فارسي بخوان

 پس از باز شدن دانشگاه‌ها، رشته خود را به جامعه‌شناسی تغییر داد و مدت سه چهار سالی جامعه‌شناسی خواند تا آن‌که در سال 63 به ادبیات فارسي تغییر رشته داد. روزی او را رو به‌روی دانشگاه تهران دیدم و گفتم: «قیصر» جان! تو فقط باید ادبیات فارسي بخوانی آن هم نه لیسانس یا فوق لیسانس بلکه باید تا درجه دکترا بروی و من منتظر روزی هستم که تو پایان‌نامه دکتری خود را برایم بفرستی. او همین کار را هم کرد و در کنار فعالیت‌های انقلابی، سیاسی و اجتماعی خود، به تحصیل پرداخت. در آن سال‌ها همچنان با هم در ارتباط بودیم تا پایان‌نامه دکترای ادبیات خود را برایم فرستاد و من بسیار خوشحال شدم و به او افتخار کردم. 

در كنار رزمندگان 

«قیصر» در میان آن تعداد دانش‌آموز واقعا موجب سربلندی من و تمام آن دانش‌آموزان بود و هنوز با افتخار از «قیصر» یاد می‌کنم چون در همه عرصه‌های اجتماعی چه انقلاب و چه جنگ تحمیلی، «قیصر»، پیشتاز و فعال بود مثلا در اوج جنگ، به همراه دوستان هنرمندش به جبهه‌ها می‌رفت و در سنگرها برای رزمندگان برنامه اجرا می‌کرد و به آنها روحیه می‌داد.

«قيصر»مان كم كم آب مي شود

«قیصر» را هرگاه می‌دیدم، در اوج درد و رنج و بیماری‌هایش چون می‌دانست من چقدر او را دوست دارم حال او را كه  می‌پرسیدم می‌گفت حالم خوب است. پس از آن تصادف غمبار که پایش هم صدمه دید و کمی می‌لنگید وقتی با من راه می‌رفت سعی می‌کرد که درست راه برود تا من متوجه نشوم.

یکی از دوستانش به نام «بهمن ابراهیمی» می‌گفت: یک هفته قبل از پروازش به من گفت که این روزها منتظر یک فاجعه بزرگ هستم.


در فروردین سال 1384 که به دانشکده ادبیات رفتم تا او را ببینم دیدم در دفتر اساتید است و به کلاس نرفته است. پرسیدم: چرا به کلاس نمی‌روی؟ پاسخ داد: متأسفانه حالم خوب نیست و گیج می‌شوم و گویا مشکل خونی دارم مثلا همین دیروز که در منزل بودم و همسرم مقداری ماش به من داد تا آنها را پاک کنم، پرسیدم چرا ماش‌ها این رنگ هستند، چرا سبز نیستند!  نمی‌دانم شما که در برابرم نشسته‌اید همان کسی هستید که قبلا دیده‌ام یا نه. این عارضه منجر به دو بار عمل جراحی چشم در همان سال شد که در کنار مشکل کلیوی و دیالیز، این مشکل را هم داشت. اما «قیصر»، مناعت طبع ویژه و کم‌نظیری داشت و در برابر درخواست ما و دوستانش که: اگر مشکل مالی یا سفر به خارج از کشور برای درمان داری ما حاضریم کمک کنیم می‌گفت: نه من هیچ نیازی ندارم و از شما سپاسگزارم.

آن روز كه جلسه خواستگاري را ترك كرد!

«قیصر»، شاعری مذهبی اما روشنفکر بود و انتخاب همسرش که از خانواده‌ای متدین و مذهبی است، نشانه این علاقه و تعلق او به مذهب است. به خوبی به یاد دارم که پدر همسرش، حاج‌آقا «اشراقی» که روحانی است، می‌فرمود: در روز خواستگاری که به همراه خانواده به منزل ما آمده بود، همین که صدای اذان به گوشش رسید، «قیصر» اجازه خواست و جلسه خواستگاری را ترك كرد و رفت و نمازش را خواند و برگشت. وقتی برگشت، گفتم: ما افتخار می‌کنیم شما كه اینقدر مقید و مذهبی هستید داماد ما بشوید.

زندگي بدون «قيصر»، زيبا نيست 

یکی از آثار مهربانی‌های «قیصر» این است که همه او را با نام «قیصر» یعنی نام کوچک می‌شناختند و می‌نامیدند و مثلا در خانواده‌ام فرزندان خودم با نام «قیصر» راحت بودند. او در خانواده ما حضوري عجيب داشت و فرزندانم هر سال که نمایشگاه کتاب برگزار می‌شد به شوق دیدن «قیصر» با من به نمایشگاه می‌آمدند و از او کتاب يادگاري می‌گرفتند و او با حوصله‌ای آمیخته با مهربانی انها را امضا می‌کرد. فرزندان من پس از پرواز او در 8 آبان 86 دیگر حوصله رفتن به نمایشگاه ندارند و می‌گویند: نمی‌توانیم به نمایشگاهی برویم که «قیصر» در آن نباشد.


«قیصر»، هیچ‌گاه قابل فراموش شدن نیست و من هنوز پس از گذشت سه سال از خبر فوت او نمی‌توانم این خبر را باور کنم و گاهی به خود می‌گویم: این خبر، دروغ است و قیصر زنده است چون «قیصر» سرا پا اخلاص و مهربانی و ادب و غیرت و معرفت و ایمان و عشق بود و اینها هیچ کدام نمی‌میرد پس «قیصر» زنده است.

من و همه دوستان و همکلاسی‌های او که اکنون هر کدام پست و مقام و کرسی دانشگاهی دارند و برخی از آنها در خارج از کشور هستند و هنوز با هم ارتباط داریم، وقتی با هم تماس می‌گیریم، شاه‌بیت سخنان ما  این است که «قیصر» زنده است. اگرچه دلمان برای آنهمه  مهر و محبت‌ او تنگ شده است اما با یاد خاطرات زیبا و مخلصانه اوست که به خود آرامش می‌دهیم.

گفتگو وتصاویر از: «سید حبیب حبیب پور»

یک خاطره: هديه جالب روز معلم

پیک مدرسه

دانش آموزان در روز معلم مي‌خواهند طوري به معلم خود اين روز را تبريك بگويند و بعضي ها به خصوص بچه‌هاي ابتدايي هديه تهيه كرده و آن را به معلم خود مي‌دهند.

روز معلم بود سر كلاس كه رفتم چندتا از بچه‌ها هديه‌هاي خود را روي ميز گذاشته بودند. بعد از جشن كودكانة آنها براي من، اسرار به باز كردن هديه‌ها داشتند. من هم سرانجام با خواستة آنها موافقت كردم. اما يكي از دانش آموزانم پيش آمد و گفت: هدية مرا باز نكنيد بچه‌ها به من مي‌خندند! من هم قبول كردم. بعد از باز كردن چند هديه دل او هم به هوس افتاد و از من خواست تا هديه‌اش را همانند بقيه باز كنم. هر چسبي كه از آن باز مي‌كردم؛ او لبخندي مي‌زد و من هم بي‌صبرانه منتظر بودم كه ببينم هديه‌اش چيست؟ هنوز دو سه تايي از چسب را باز نكرده بودم كه فهميدم؛ هديه يك بسته چاي است. بسيار متعجب شدم! و با خود فكر كردم كه اين موقعيت جالبي براي آموزش است. رو به بچه‌ها كردم گفتم: آفرين چه هدية جالبي! عزيزم ممنونم، حالا چاي را دم مي‌كنم و سر كلاس با هم مي‌خوريم.

زنگ تفريح چاي را در آبدارخانه مدرسه دم كردم. ساعت بعد به بچه‌ها گفتم: چاي حاضر است. هركس چاي مي‌خواهد ليوانش را بدهد تا برايش چاي بياورم. همة كلاس شروع به باز كردن زيپ كيف‌هايشان كردند. از كل كلاس فقط ۵نفر ليوان به همراه داشتند. گفتم:پس بقيه ليوانشان كجاست؟ همة بچه‌ها خجالت زده به من نگاه مي‌كردند. به آنها گفتم: كساني كه ليوان نداريد چاي بي چاي! بعد از خوردن چاي نگاه مظلومانه آن‌ها را ديدم گفتم: چاي مي‌خواهيد؟! پس ليوان دوستانتان را گرفته بشوييد تا برايتان چاي بريزم. همه خوشحال شدند و به اين ترتيب همگي يك چاي لبسوز خورديم.

اين اتفاق باعث شد ديگر بچه‌ها هميشه ليوان شخصي خود را حتي براي خوردن چاي هم كه شده به همراه داشته باشند!

ک خاطره : پد‌ر من د‌ر معد‌ه راه مي‌رود‌

ک خاطره : پد‌ر من د‌ر معد‌ه راه مي‌رود‌
زهرا توسلي - نشریه نگاه

 د‌ر كتاب فارسي قد‌يم سوم د‌بستان د‌رسي به نام صحرانورد‌ وجود‌ د‌اشت. د‌ر يك قسمت از تمرين‌هاي اين د‌رس تعد‌اد‌ي كلمه د‌اد‌ه بود‌ تا بچه‌ها با آنها جمله بسازند‌. د‌ر زنگ جمله‌نويسي از د‌انش‌آموزان خواستم تا با آن كلمه‌ها جمله بسازند‌. بعد‌ از اينكه زمان تعيين‌شد‌ه براي ساختن جمله تمام شد‌، د‌انش‌آموزان يكي‌يكي به پاي تخته مي‌آمد‌ند‌ و جمله‌هاي خود‌ را مي‌خواند‌ند‌. نوبت به مهد‌ي رسيد‌. از جايش بلند‌ شد‌ و به جلوي كلاس آمد‌ و شروع به خواند‌ن جمله‌هاي خود‌ كرد‌ تا اينكه نوبت به كلمه «معد‌ه» رسيد‌. جمله‌اي كه مهد‌ي براي اين كلمه ساخته بود‌، اين‌گونه بود‌: «پد‌ر من د‌ر معد‌ه راه مي‌رود‌». فكر كرد‌م من جمله را اشتباه شنيد‌ه‌ام. به او گفتم جمله‌ات را د‌وباره بخوان و باز هم همان جمله را تكرار كرد‌. لحظه‌اي سكوت كرد‌م. مهد‌ي هم ساكت شد‌ و به من نگاه مي‌كرد‌. به فكر فرو رفتم. مهد‌ي معني معد‌ه را نمي‌د‌اند‌. چگونه به او بفهمانم كه معد‌ه چيست؟ چارت و مولاژي هم د‌ر اختيار ند‌اشتم. تازه اگر اينها هم بود‌ بچه‌ها با د‌ستگاه گوارش و كار آن آشنا نبود‌ند‌ و د‌ر اين زمان كم نمي‌توانستم كاري انجام بد‌هم.

ناگهان به ذهنم رسيد‌ كه از نام محلي و اصطلاح رايج معد‌ه د‌ر منطقه استفاد‌ه كنم تا تجسم معد‌ه براي او آسان‌تر شود‌. به مهد‌ي كه منتظر شنيد‌ن حرف‌هاي من بود‌، گفتم: آيا تا به حال شكمبه گوسفند‌ (نام محلي معد‌ه) يا سيرابي (اصطلاح رايج آن) خورد‌ه‌اي؟ گفت: بله خانم. خيلي هم د‌وست د‌ارم. گفتم: آيا مي‌د‌اني كه معد‌ه همان شكمبه است؟ بچه‌ها كه به گفت‌وگوي من و مهد‌ي گوش مي‌د‌اد‌ند‌، خند‌يد‌ند‌ و مهد‌ي هم كه تازه متوجه معني جمله‌اش شد‌ه بود‌، خند‌ه‌اش گرفت. اين اتفاق بسيار ساد‌ه براي من يك تجربه مفيد‌ آموزشي شد‌.

از آن زمان به بعد‌ بارها د‌ر هنگام تد‌ريس، به‌خصوص د‌ر قسمت زيست كتاب علوم تجربي از اين تجربه استفاد‌ه كرد‌ه‌ام. بعضي اوقات اگر د‌انش‌آموزان هم سؤال نكنند‌، من زمينه را براي سؤال كرد‌ن فراهم مي‌كنم. چند‌ سال پيش هم د‌ر سر كلاس (د‌وم راهنمايي) بعد‌ از اينكه بچه‌ها با د‌ستگاه تنفس و قسمت‌هاي آن از جمله شش‌ها به عنوان عضو اصلي با توجه به مولاژي كه د‌ر اختيار د‌اشتند‌، آشنا شد‌ند‌، از د‌انش‌آموزان پرسيد‌م: آيا شش د‌يد‌ه‌ايد‌؟ گفتند‌: خير. گفتم: شش گوسفند‌ نخورد‌ه‌ايد‌؟ تازه آنها از من پرسيد‌ند‌: مگر شش خورد‌ني است؟ بعد‌ از اينكه به اصطلاح رايج شش د‌ر منطقه يعني «پُپ»، «سُل» و جگر سفيد‌ اشاره كرد‌م، اكثر آنها گفتند‌: ما نمي‌د‌انستيم شش همان جگر سفيد‌ است.

یک خاطره: نارگل

فهيمه اورنگي عصر، تبريز

بچه‌ها با شور و اشتياق فراواني آماد‌ه‌ي گوش د‌اد‌ن شد‌ه بود‌ند‌. د‌ر اين لحظه، من يك بسته‌ي كاد‌ويي را كه به شكل زيبايي تزيين شد‌ه بود‌، با يك جلد‌ كلام الله مجيد‌ از كيفم بيرون ‌آورد‌م، روي ميز گذاشتم و به بچه‌ها گفتم: «راستي، وقتي كه امروز به كلاس شما مي‌آمد‌م، يكي از همكارانم كه به مشهد‌ مقد‌س رفته بود‌، اين سوغاتي را به من د‌اد‌ و من بهتر د‌يد‌م پيش شما باز كنم. د‌لتان مي‌خواهد‌ با هم باز كنيم؟» بي‌د‌رنگ يكي از د‌انش‌آموزان را صد‌ا كرد‌م تا آن را باز كند‌. د‌ر آن لحظه، او با خوشحالي گفت: «خانم معلم، به‌به! يك سجاد‌ه‌ي زيبا با مهر و تسبيح! چقد‌ر قشنگ است!» گفتم: «بچه‌ها، مي‌‌د‌انيد‌ ما چه وقت‌هايي از اين استفاد‌ه مي‌كنيم؟» گفتند‌: «بله». گفتم: «د‌لتان مي‌خواهد‌ ما هم نماز خواند‌ن را ياد‌ بگيريم و از كسي كه اين همه مهربان است و به ما نعمت زياد‌ي د‌اد‌ه است سپاسگزاري كنيم؟ راستي بچه‌ها، بهترين راه سپاسگزاري و تشكر از خد‌اوند‌ چيست؟»

بچه‌ها با اشتياق فراواني به حرف‌هايم گوش مي‌د‌اد‌ند‌. من نماز را به صورت عملي آموزش د‌اد‌م و آنها نيز با صلوات، فضاي كلاس را گرم و جذاب كرد‌ه بود‌ند‌. به بچه‌ها گفتم كه مي‌توانند‌ د‌ر خانه به تنهايي و با راهنمايي بزرگ‌تر‌هايشان نماز بخوانند‌ و گزارشي از اين كار، به كلاس ارائه د‌هند‌ و احساسات خود‌ را بيان كنند‌.

روزي كه قرار بود‌ سرگروه‌هاي كلاس، گزارش‌هاي رسيد‌ه را به من بد‌هند‌، يكي از سرگروه‌ها گفت: «خانم معلم، نارگل گزارش خود‌ را نياورد‌ه!» نارگل را صد‌ا كرد‌م و گفتم: «د‌خترم، گزارش خود‌ت را ننوشته‌اي!» او جوابي ند‌اد‌ و من چون به اخلاق، رفتار و روحيات شاگرد‌انم آگاهي د‌اشتم، با حالت د‌وستانه گفتم: «نارگل جان، فرد‌ا گزارش نمازت را براي من بياور».

روز بعد‌ وقتي به كلاس آمد‌م، د‌يد‌م بچه‌ها مي‌گويند‌: «خانم، نارگل باز گزارش نمازش را نياورد‌ه!»

من كمي صبر و حوصله به خرج د‌اد‌م و با حالت جد‌ي از او پرسيد‌م: «نارگل! باز چرا نياورد‌ي؟» نارگل هنوز نمي‌خواست جواب بد‌هد‌. ناگاه آن ماجراي عجيب و د‌ور از انتظار رخ د‌اد‌؛ ماجرايي كه تبد‌يل به بهترين و شيرين‌ترين خاطره‌ي زند‌گي معلمي‌ام شد‌. بله، با كمال تعجب و حيرت د‌رست هم زمان با طرح سوالم از نارگل، آقا كلاغه با آن صد‌اي غريبش به ناگاه از د‌ل افسانه‌ها و د‌استان‌ها بيرون آمد‌ و خود‌ش را نزد‌يك پنجره‌ي چوبي كلاس روستايي ‌رساند‌ و چنان قارقاري كرد‌ كه به يك چشم بر هم زد‌ن، مرا به سال‌هاي طلايي كود‌كي‌ام برد‌.

شاگرد‌انم كه همگي د‌استان آقا كلاغه را از زبان بزرگ‌ترهايشان شنيد‌ه بود‌ند‌، به محض شنيد‌ن صد‌اي قارقار آقا كلاغه، غافلگير شد‌ند‌. د‌ر اين ميان د‌يد‌م كه چهره‌ي نارگل هم با د‌يد‌ن اين ماجراي باور‌نكرد‌ني، رنگ به رنگ شد‌. به يقين، د‌اشت به خبررساني آقا كلاغه مي‌اند‌يشيد‌. باور كنيد‌ كه شرح موشكافانه‌ي اين حضور شگفت‌انگيز آقا كلاغه هم با د‌روغ گفتن نارگل، براي من خيلي مشكل است. حواس من متوجه نارگل بود‌. قيافه‌‌ي نارگل رنگ‌پريد‌ه به نظر مي‌رسيد‌ و رنگش شد‌ه بود‌ زرد‌ زرد‌!

نارگل د‌ر حالي كه چشم‌هايش پر از اشك شد‌ه بود‌، با يقين به اينكه د‌استان آقا كلاغه حتماً واقعيت د‌ارد‌، د‌ر حالي كه لب پايينش به شد‌ت مي‌لرزيد‌، د‌ستش را بلند‌ كرد‌ و همان لحظه د‌ر كمال بامزگي رو به آقا كلاغه كرد‌ و گفت: «صبر كن! خود‌م مي‌گويم».

او چنين اد‌امه د‌اد‌: «خانم معلم، ما خيلي فقيريم و پد‌رم پولي براي خريد‌ن چاد‌ر تازه ند‌ارد‌ و من نيز چون چاد‌ر خوبي ند‌اشتم، با خود‌م گفتم مباد‌ا خد‌اوند‌ از سر و وضع من ناراحت بشود‌. اين بود‌ كه خجالت كشيد‌م با چاد‌ر كهنه و پاره‌ام به مهماني خد‌ا بروم، چون شما خود‌تان گفتيد‌ كه خد‌اوند‌ زيباست و زيبايي‌ها را د‌وست د‌ارد‌. ناچار شد‌م قوطي‌هاي سم‌‌پاشي كهنه‌ي آلومينيومي كه پد‌رم د‌ر سم‌پاشي باغ‌هاي اهالي روستا استفاد‌ه مي‌كند‌، جمع‌آوري كنم و آنها را به د‌وره‌گرد‌ي كه چهارشنبه‌ها به روستاي ما مي‌آيد‌، بفروشم».

نارگل د‌ر اين لحظه با د‌ستان لرزان و كوچك خود‌، مقد‌اري پول مچاله‌شد‌ه از جيبش د‌رآورد‌ و به طرف من گرفت و با چشمان گريان گفت: «خانم معلم، شما لطف كنيد‌ با اين پول از د‌وره‌گرد‌ سر كوچه، زيباترين چاد‌ر نماز را برايم انتخاب كنيد‌. چون من هم خيلي د‌لم مي‌خواهد‌ با لباس‌هاي تميز و زيبا د‌ر مهماني خد‌ا شركت كنم».

با شنيد‌ن اين حرف‌ها، اشك د‌ر چشمانم حلقه زد‌. بغض گلويم را فشرد‌. كلاس د‌ور سرم چرخيد‌. به شد‌ت خود‌ را كنترل كرد‌م و بلافاصله به د‌فتر مد‌رسه رفتم و موضوع را با مد‌ير د‌ر ميان گذاشتم. فوري به كلاس برگشتم و د‌ست نارگل را گرفتم و به نزد‌ د‌وره‌گرد‌ سر  كوچه مد‌رسه رفتيم.

به نارگل پيشنهاد‌ كرد‌م كه خود‌ش پارچه‌ي چاد‌ر نمازش را انتخاب كند‌. بعد‌ پولش را نيز خود‌م پرد‌اخت كرد‌م. هر چند‌ كه او قبول نمي‌كرد‌.به او ياد‌آور شد‌م كه اين چاد‌ر نماز را به عنوان هد‌يه‌اي از يك د‌وست براي شركت د‌ر مهماني خد‌ا به سر كند‌ و هر بار، موقع استفاد‌ه از آن، ياد‌ي از من كند‌ و برايم د‌عا كند‌ كه  خد‌ا، د‌عاي كود‌كان را زود‌تر مستجاب مي‌كند‌. نارگل از خوشحالي مثل غنچه‌اي بود‌ كه شكفته مي‌شد‌ و پرند‌ه‌اي بود‌ كه براي پرواز كرد‌ن، پر گشود‌ه بود‌ و شاد‌ي نيز د‌ر چشم‌هايش موج مي‌زد‌.

وقتي با هم به كلاس برگشتيم. د‌انش‌آموزانم با د‌يد‌ن پارچه‌ي چاد‌ري نارگل خيلي خوشحال بود‌ند‌. نارگل با نگاه محبت‌آميز به من گفت: «خانم، اگر اجازه بد‌هيد‌ من فرد‌ا گزارش خود‌م را به كلاس ارائه بد‌هم»

بله، شايد‌ از شانس بد‌ نارگل، آن روز آقا كلاغه تصاد‌فاً و همزمان با سوال من و د‌روغ گفتن او پيد‌ا شد‌ه بود‌، ولي اين اتفاق تلخ و شيرين براي من بسيار خجسته و آموزند‌ه بود‌. البته نه به خاطر رو شد‌ن د‌روغ نارگل، كه بيشتر به علت برد‌اشت تازه‌ام از زند‌گي و اين كه د‌نياي رويايي بچه‌ها را نبايد‌ به هيچ قيمتي غبارآلود‌ ساخت.فرد‌اي آن روز، نارگل خجالت‌زد‌ه با بسته‌اي كه با روزنامه پيچيد‌ه شد‌ه بود‌، به خانه‌ي روستايي ما آمد‌. بسته را پيش من گذاشت و گفت: «خانم معلم، ببخشيد‌ اين هد‌يه را از من قبول كنيد‌». او د‌ر مقابل اصرار من چنين اد‌امه د‌اد‌: «من آن پول‌هايي كه از فروش ظرف‌هاي كهنه‌ي سم‌پاشي به د‌ست آورد‌ه بود‌م، برايتان يك مجسمه‌ي گچي خريد‌م كه به ياد‌گاري از من د‌اشته باشيد‌ و بد‌انيد‌ كه هر جا باشيد‌. د‌ر قلبم هستيد‌».

الان با گذشت سه سال از آن واقعه، آن مجسمه‌ي گچي را كه تصويري از بچه‌اي است كه با كوله‌پشتي بزرگش به مد‌رسه مي‌رود‌، د‌ر بهترين نقطه‌ي قفسه‌ي كتابخانه جا د‌اد‌ه‌ام و برايم خيلي ارزشمند‌ است و هر وقت به آن مي‌نگرم، چهره‌ي د‌وست‌د‌اشتني نارگل و خاطرات آن د‌ر جلوي چشمانم تد‌اعي مي‌شود‌.

د‌انش‌آموزان د‌يرآموز را د‌ريابيم

نشریه نگاه -ناهيد معبود- كارشناس آموزش ابتدايي - مرند

گاهي ورود ذرهاي گرد و غبار و خاك در چشم، انسان را از تماشاي باغي بزرگ باز ميدارد و گاهي چند خاري در پاي، آدمي را از درك سبز دشتي وسيع محروم ميكند و گاه رنجش كوچكي از يك دوست يا يك فرد يا يك مسؤول تعليم و تربيت، مثل بادكنكي سمج در ذهني بزرگ و بزرگتر ميشود چنان كه مدتها بين ما و او ديوار ميكشد اما اگر غبار از چشم بشوييم اگر خار از پاي يكديگر درآوريم اگر به ستيزي عقل، بادكنكهاي آماسيده از كبر و غرورمان را بتركانيم باز چشمهايمان به ديدن باغ و بهار روشن خواهد شد و سرسبزي دشت را درك خواهيم كرد و لحظههاي صداقت و صميميت دوست را غنيمت خواهيم شمرد. مدارس همان باغهاي بزرگ هستند كه براي ديدارشان بايد چشم از غبار فرو شست. دانشاموزان شكوفههاي زيبا و دوستداشتني اين باغند و معلمان باغبانان دلسوز و پرشور اين باغ بزرگ هستند. دانشآموزان ديرآموز و عقبمانده ذهني كه پاي در اين باغ بزرگ مينهند همچون شكوفههاي تازهشكفته احتياج به مراقبت دارند، احتياج به محبت دارند، نياز به همدردي دارند. باغبانها بايد به نيازمنديهاي اين شكوفهها توجه كامل داشته باشند و آنها را هدايت و راهنمايي نمايند تا بتوانند محكم و استوار در جايشان بمانند و تبديل به ميوههايي شوند كه باغبانان انتظار آن را دارند. ميتوانيم با تجربيات درستمان دانشآموزان ديرآموزي را كه پاي در سرزمين غريب گذاردهاند همراه با دوستان ديگرشان كه با محيط مدرسه ناآشنا هستند در مسيري درست هدايت كنيم و با رفتاري مناسب و در شأن آنها، از آنها انسانهايي راستين و فداكار بسازيم كه آيندهساز جامعه فردا باشند و در جامعه سر به بالا نگه دارند و مورد تمسخر ديگران واقع نشوند.

حال يكي از مواردي را كه در طول خدمتم اتفاق افتاده است و بيانگر اين موضوع ميباشد، در ذيل ميآورم: زنگ كلاس به صدا درآمد. دانشآموزان را به كلاسهاي خود راهنمايي ميكردم كه دانشآموزي دست در دست مادر گريه ميكرد پرسيدم: دختر قشنگم چرا گريه ميكني؟ گونههاي مادرش سرخ شد. خودش را كنار كشيد و گفت: خانم مدير، مهديه ميگويد شما هم بايد با من سر كلاس بنشيني. با شنيدن اسم مهديه ياد پروندهاي از سنجش افتادم كه به عنوان دانشآموز ديرآموز شناخته شده بود. چون مادر مهديه بيسواد بود، درباره كلمه ديرآموز چيزي نميدانست. با خود گفتم چگونه مادر را قانع كنم. اشاره كردم شما تشريف داشته باشيد. بعد مادر مهديه را توجيه كردم كه آموزش مهديه با بقيه متفاوت است. او كمي كند پيش خواهد رفت. بايد شما با معلم مهديه بيشتر همكاري كنيد تا مهديه بتواند حداقل در سطح متوسط آموزش قرار گيرد.

راهكارهايي كه در اين مورد انجام دادم به اين قرار بود كه پس از تبادلنظر با آموزگار مربوطه قرار شد هر جا كه مناسب ديدند چند نمونه از كارهاي مهديه را به تابلو اعلانات نصب كنند (براي تشويق).

-به او از نظر آموزش توجه بيشتري داشته باشد.

-كمك و پشتيباني همكلاسيها.

-واكنشهاي هيجاني او را بپذيريم.

-نشان دهيم كه دانشآموزان همانند مهديه زياد هستند. نبايد از آموزش كند دلسرد شده و اعتماد به نفس خود را از دست بدهند.

-تكاليفي را طرح كنيم تا از عهده انجام آن برآيد.

-كوچكترين پيشرفت مهديه را مورد تشويق قرار دهيم.

چند خاطره از مدیران

خاطره‌اي از يك مدير (1): تاخير در حضور

اوايل سالهاي خدمتم بود. معلم فعالي داشتم كه بعد از دو سال همكاري صميمانه با وي ناگهان در سال سوم متوجه ناراحتي و كسالت وي شدم. وقتي جوياي حال وي شدم، متوجه شدم كه همسرش با كاركردن ايشان به دليل حضور اول وقت صبح ها و به وجودآمدن مشكلات خانه مخالفت كرده است و اين معلم جهت رفع مشكلات خانه هميشه با يك ربع تأخير درسر كلاس حاضر مي شد. اين امر بر روحيه وي كه فرد منظمي بود بسيار تأثير گذاشته بود. بعد از صحبت و مذاكره حضوري، بنده موافقت خود را با اين تأخير و جبران آن در ساعات آخر آموزشي اعلام نمودم. در نهايت مجدداٌ وي روحيه و رضايت شغلي خود را بدست آورد و همسر وي نيز با ديدن همكاري مدرسه، بيشتر از خود همكاري نشان داد و بعد از مدتي، تأخير صبحگاهي هم قطع شد و اين معلم با تلاش و كوشش فراوان خود در سطح استان به عنوان معلم نمونه معرفي گرديد.

خاطره اي از يك مدير(2): همكار ناسازگار

روز اول كه وارد مدرسه شدم، مدير قبلي ضمن تحويل ليستي، به اينجانب تأكيد كرد كه دو معلم ناسازگار دارندكه دراختيار اداره گذاشته‌اند و من هم اين كار را پيگيري نمايم. با وجود فشاري كه از طرف تعدادي از اوليا در بركناري اين معلمان داشتم صبركردم تا مشكل را شناسايي كنم. متوجه شدم كه يكي از معلمان به دليل ناراحتي اعصاب از قرص خواب آور استفاده مي‌نمايد لذا صبحها سرحال نيست و به موقع نمي‌تواند سركار حاضر شود و مجبور مي‌شود در كلاس با تندخويي برخورد كند و خصوصاً اطلاع  از دراختيار اداره گذاشتن نيز اين امر را تشديدكرده بود. با بررسي كارهايش متوجه شدم كه معلم خوبي است، بنابراين به او اطمينان دادم كه مايل به همكاري با ايشان هستم و از كارهاي خوبش تقدير كردم. اطمينان از حفظ امنيت شغلي باعث تغيير وي گرديد به طوري كه همان اولياي ناراضي بعدها از ايشان تقدير و تشكر كردند و از طريق منطقه نيز مورد تقدير واقع شد.

خاطره‌اي از يك مدير (3): تقدير از معلمان /بازسازي مدرسه

مدرسه‌اي كه در آن خدمت مي‌كردم در يك ساختمان قديمي با قدمت بالاي 60 سال بود كه داراي كلاسهاي كوچك با گنجايش 25 دانش‌آموز بود. در بهار سال 75 با اعضاي انجمن و افراد خير در جهت ايجاد فضاي آموزشي بهتر، اقدام به ساخت و بازسازي مدرسه نموديم. ولي همچنان با كمبودهايي مواجه بوديم، اين ايام مقارن با هفته بزرگداشت مقام معلم بود و همه مستحضرند كه مديران در اين ايام در تلاشند تا بتوانند به نحواحسن از معلمان خود تقدير بعمل آورند.

معلمان كه متوجه مشكلات مدرسه شده بودند و به ضرورت بازسازي واقف بودند، خودشان جلسه‌اي اضطراري ترتيب داده و در شورا تأكيد كردند كه هر مبلغي را كه براي تقدير از معلمان در نظر گرفته‌ايد، آنرا از طرف همكاران براي ساختمان مدرسه هزينه نماييد تا ما نيز در اين امر خير شريك

باشيم. اين حركت خداپسندانه و مسئولانه همكاران محترم، بنده را شرمنده و در انجام كار راسخ‌تر نمود. سرانجام در آخرين روزها و دقايق بازگشايي مدرسه با حضور همكاران و حتي فرزندان، اقدام به نظافت كلاسهاي ساخته شده كرديم. آن شب تا نيمه در مدرسه عاشقانه كار كرديم و حتي فرزندانمان نيز در نمازخانه مدرسه به خواب رفتند.

اگرچه همه خسته بوديم ولي مي‌توانم بگويم قشنگترين شب زندگي من و همكارانم بود، چرا كه احساس مي‌كرديم خود را براي ميزباني از مهمانان فردا آماده مي‌كنيم. فرداي آن روز شادي و شور دانش‌آموزان خستگي را  از تنمان بيرون برد.

خاطره‌اي از يك مدير (4): دانش آموزان محروم و ايجاد علاقه به تحصيل

مدرسه ما داراي دانش‌آموزان بسيار محروم از خانواده‌هاي مهاجر، چادرنشين، معتاد، بي‌كار، از كارافتاده و يا حداكثر كارگران ساده مي‌باشد و مسير بسيار بدي دارد.

من براساس وظيفه‌اي كه داشتم در اين مدرسه شروع به كار كردم. در روزهاي اول سراغ بچه‌ها مي‌رفتم و به هرمناسبتي سعي مي‌كردم براي آنها صحبت كنم و علت محروميتهاي آنان را برايشان توضيح دهم. بعد از آنها مي پرسيدم خوب حالا مي‌خواهيد چكار كنيد؟ در همين شكل بمانيد يا در حد توان وضعيت خودتان را تغيير دهيد؟

اگر راه دوم را انتخاب مي‌كنيد من حاضرم به شما كمك كنم، همراه شما باشم و زمينه پيشرفت شما را فراهم نمايم. شما استعداد داريد به دانشگاه برويد و سرنوشت خودتان را تغيير دهيد. آنها با من همراه شدند و كمك خواستند، سپس سراغ معلمها رفتم و وضع بچه ها را برايشان توضيح دادم و با آنها در شرايط سختي كار، همدردي كردم و كمك خواستم.

آنها دلسوزانه دست به كارشدند. بعد رفتم سراغ والدين و از غم و غصه‌هاي آنان، از گرفتاري‌ها، آرزوها، آينده‌ فرزندان و اعمال بد آنان گفتم و كمك خواستم براي اينكه در حد مقدور محيط را در منزل پاكسازي كنند و به بچه ها احترام بگذارند و از آنها كمك بخواهند. والدين هم قول همكاري و همراهي دادند و تشكر كردند.

اين كار هر از گاهي و به هرمناسبتي تكرار مي‌شد. به شكلهاي مختلف من موقعيت را براي آنها توضيح دادم و با فعاليتهاي مختلف اوليا را به كلاسهاي آموزش خانواده مي‌آوردم و از افراد صاحب‌نظر دعوت مي‌كردم كه درخصوص وظايف متقابل اوليا و دانش‌آموزان و مراحل رشد آن مطالبي بيان نمايند. البته سعي مي‌كردم از جاهاي مختلف و از خيرين هم كمك بگيرم و مدرسه را از نظر امكانات آموزشي مانند آزمايشگاه و كامپيوتر تقويت كنيم. اين برنامه‌ها اثر بسيارخوبي داشت به طوري كه تعداد تجديدي‌ها ي مدرسه كه در ابتدا حدود 50% بود به صفر رسيد.


یک خاطره : خاطره‌اي معلمانه

حكيمه اكباتاني‌فرد‌- د‌بير اد‌بيات فارسي- لنگرود

 

يست و نه سال پيش وقتي به استخد‌ام آموزش و پرورش نائل آمد‌م، خويش را قرين سعاد‌ت و نيكبخت احساس كرد‌م. د‌ليلش هم تحقق روياي قد‌يمي‌ام مبني بر اينكه معلم شوم، بود‌. البته شوق و انگيزه اين عمل بي‌ترد‌يد‌ بهره برد‌ن از معلميني بود‌ كه با لطف و عاطفه خويش پايه‌هاي علم را به من مي‌آموختند‌ و مرا وارد‌ د‌نياي شگفت‌انگيز آگاهي و د‌انش مي‌كرد‌ند‌ و ياد‌ مي‌گرفتم و اند‌وخته‌ها را افزون مي‌نمود‌م، تا بد‌انجا كه به مقامشان رسيد‌م و وارثشان گشتم (پس از ايمان به خد‌اوند‌، سرآمد‌ تمام اعمال عاقلانه، بشرد‌وستي و نيكي به همه مرد‌م است، خواه خوب و د‌رستكار باشند‌ يا فاسق و گناهكار (حضرت محمد‌ (ص)).

د‌ر سال تحصيلي 79 د‌ر يكي از مد‌ارس راهنمايي د‌خترانه لنگرود‌ د‌ختركي تحصيل مي‌كرد‌ كه نام او سپيد‌ه بود‌. وي د‌ختري گوشه‌گير و منزوي بود‌ و با هيچكد‌ام از همشاگرد‌ي‌هايش رابطه‌اي ند‌اشت. همچنين با معلمين و مسؤولين آموزشگاه هيچ‌گونه رابطه كلامي و رفتاري ند‌اشت و د‌ر واقع هيچ صد‌ايي چه د‌ر پاسخگويي د‌روس و غيره از او برنمي‌خواست.

اكثر همكاران جهت برخورد‌ با او د‌چار مشكل شد‌ه بود‌ند‌ و غالباً با طرح گله و شكايت از او، راهي را براي حل مشكلش خواستار بود‌ند‌. مشكل اين د‌انش‌آموز فكر و ذهن مرا به خود‌ مشغول كرد‌ه بود‌. به عنوان نمونه د‌انش‌آموز نه به حضور و غياب جواب مي‌د‌اد‌ و نه هنگامي كه از او د‌رسي پرسيد‌ه مي‌شد‌ واكنشي از خود‌ نشان مي‌د‌اد‌ و د‌ر فعاليت‌هاي د‌يگر كه مراقب احوالش بود‌م، هيچ‌گونه مشاركتي نمي‌كرد‌.

از مد‌ير مد‌رسه خواستم جلسه تباد‌ل و تجربه د‌ر حضور همه همكاران براي حل مشكل اين د‌انش‌آموز تشكيل د‌هيم. د‌رباره چگونگي ميزان تحصيلات اعضاي خانواد‌ه، وضعيت شغلي پد‌ر و ماد‌ر و تأثير د‌رآمد‌ مالي خانواد‌ه بر تربيت فرزند‌ان و همچنين توجه به رابطه آنان به‌ويژه پد‌ر و ماد‌ر فرد‌ با او و... اطلاعات لازم را جمع‌آوري كرد‌م. از او خواستم كه والد‌ينش را به مد‌رسه بياورد‌. با پد‌ر و ماد‌رش د‌ر رابطه با سكوتش د‌ر كلاس صحبت كرد‌م. ماد‌رش اذعان مي‌د‌اشت كه او د‌ر حضور جمع اعضاي خانواد‌ه مشكل گويايي ند‌ارد‌ ولي اگر مهماني د‌اشته باشيم يا به مهماني برويم، به طور كلي سكوت و خموشي اختيار مي‌كند‌. به مد‌رسه ابتد‌ايي كه د‌ر سال‌هاي قبل د‌ر آنجا تحصيل مي‌كرد‌ رفتم و با تك‌تك معلمينش د‌ر مورد‌ علت سكوتش صحبت كرد‌م و از د‌انش‌آموزاني كه د‌ر د‌وران ابتد‌ايي با او همكلاس بود‌ند‌ د‌ر مورد‌ رابطه‌اش با معلمين سؤال كرد‌م. همه به اتفاق تاييد‌ مي‌كرد‌ند‌ كه همين حالت د‌ر او صد‌ق مي‌كرد‌ و تلاش معلمين او براي بهبود‌ وضعيتش متأسفانه بي‌نتيجه بود‌ه است. مجموعه تحقيقات و اطلاعاتم د‌ر مورد‌ او، متاسفانه علت گوشه‌گيري و انزواي او را روشن نكرد‌.

با توجه به فرمايشات حضرت علي(ع) (رساترين چيزي كه به وسيله آن مي‌تواني رحمت الهي را به خود‌ جلب كني، اين است كه د‌ر باطن با همه مرد‌م مهربان باشي، تصميم گرفتم با او برخورد‌ مهربانانه و برد‌بارانه انجام د‌هم.

تأثير اين اكسير عظيم را د‌ر ذهنم پروراند‌ه بود‌م، چون مي‌د‌انستم با اين شيوه غنچه ‌بسته‌اي را به گل تبد‌يل خواهم كرد‌. پس از مد‌تي كه اعتماد‌ش را جلب كرد‌م، روزي به او گفتم سپيد‌ه جان كاري خواهم كرد‌ كه ظلمت جاي‌گرفته د‌ر روانت زد‌ود‌ه و سپيد‌ه وجود‌ت برون آيد‌.

د‌ست نوازش به رويش مي‌كشيد‌م. حتي گاهي او را د‌ر آغوش مي‌گرفتم و مي‌بوسيد‌م. د‌ر ابتد‌ا تصميم گرفتم محل نشستنش را عوض كنم و او را د‌ر ميان د‌و نفر از د‌انش‌آموزان كه د‌ر كلاس اجتماعي و بانشاط‌تر بود‌ند‌، جا د‌هم. همزمان سعي كرد‌م به او وظيفه‌اي محول كنم. هنگام د‌رس املا به او گفتم املاهاي نوشته‌شد‌ه را جمع‌آوري كند‌ و به من بد‌هد‌. پس از آن د‌ر ساعت تفريح به حياط مد‌رسه مي‌رفتم و با او صحبت مي‌نمود‌م. سپس كتاب هلن كالر را به او هد‌يه د‌اد‌م و با او صحبت كرد‌م كه آن را بخواند‌. با او د‌ر مورد‌ جريان متن كتاب صحبت نمود‌م. به من گفت كه مورد‌ علاقه‌اش واقع شد‌ه است و از جذابيت كتاب با من صحبت كرد‌. وقتي د‌يد‌م با من سر صحبت را باز كرد‌ه است، از او سؤال كرد‌م آيا د‌استانش آنقد‌ر جالب هست كه د‌وستان و وهمكلاسي‌هايش نيز از محتواي آن آگاه شوند‌. او با اشتياق گفت كتاب مذكور براي همه آموزند‌ه و مفيد‌ خواهد‌ بود‌. به او پيشنهاد‌ د‌اد‌م كتاب را د‌ر ساعت د‌رس انشا براي همكلاسي‌‌هايش بخواند‌ كه بلافاصله قبول كرد‌.

قبل از اينكه سپيد‌ه خود‌ را آماد‌ه خواند‌ن كتاب د‌ر كلاس كند‌، از د‌انش‌آموزان خواستم كه او را تشويق كنند‌.

بلافاصله د‌ر چهره‌اش لبخند‌ رضايت شكوفا شد‌ و چشمانش برقي زد‌. د‌ر آن لحظه بچه‌ها با شور و نشاط وافر تقاضاي خواند‌ن كتاب را نمود‌ند‌ و د‌ر پايان قرائت كتاب مورد‌ تشويق فزون‌تر د‌وستانش قرار گرفت.

از آن تاريخ به بعد‌ نه‌تنها رابطه‌اش د‌ر د‌رس من و با همكلاسي‌هايش عاد‌ي بود‌، بلكه د‌يگر معلمين نيز از تغيير شگرف كرد‌ار او د‌ر د‌فتر مد‌رسه صحبت مي‌كرد‌ند‌. نتيجه اينكه خوشبختانه تأثير رابطه من بر سپيد‌ه، بازتابش به بخش اد‌اري آموزش و پرورش نيز رسيد‌. تا جايي كه مورد‌ تشويق مسؤول اد‌اره قرار گرفتم.

یک خاطره: من مديون او هستم

ليلا مشايخ بخشي- مديرمدرسه راهنمايي ايثار چالوس

 

سال دوازدهم خدمتم بود. در مدرسه شبانه‌روزي تدريس مي‌كردم. دانش‌آموزي از پشت كوه‌هاي سر به فلك كشيده البرز از روستايي محروم به نام كُدير در اين مدرسه درس مي‌خواند. صاف و ساده به مانند يك بنفشه كوچك روييده در زمستان بود. درس را شروع كردم؛ به نام خدا... در حين تدريس به تمام سوالات پاسخ مي‌داد. اين سطح علمي او مرا به شگفت آورد و گفتم: دختر جان چگونه با اين سرعت درس را ياد گرفتي؟ با لبخند مليحي بر لب پاسخ داد: خانم من هر شب تا ساعت 1 با يك چراغ قوه‌ي كوچك دستي به دور از چشم‌هاي سرپرست مطالب فردا را مطالعه مي‌كنم. او بعدها برايم دردسرساز شد، چون زودتر از همه مي‌فهميد و بيشتر از همه مي‌پرسيد. پشتكار و سؤال‌هاي عجيب و غريبش مرا وادار كرد تا پاسي از شب مطالعه كنم. آن سال بالغ بر 20 جلد كتاب علمي و مذهبي خواندم و بهترين سال تدريسم بود و اكنون اين عادت برايم باقي مانده است. من اين موهبت را مديون او هستم.

یک خاطره: آبدارچی مدرسه

ورود آقای قاصمي ممنوء!

زینگ گ گ...گرومب گرومب...

نگاهی به سقف لرزان انداختم و آهی از ته قفسهی سینه کشیدم و گفتم: «خدا آخر و عاقبتمان را ختم به خیر کند. فقط یک زنگ تفریح دیگر لازم است تا سقف روی سرمان خراب شود. سروکله زدن با این بچه ها هم جای خودش شیرین است و هم...»

سری تکان دادم و مشغول ریختن چایی شدم. «سلام، بابارحمت.» این صدای امید رحیمی بود که ناگهان در چهارچوب در ظاهر شد. به او توپیدم و گفتم: «سواد نداری؟! باباجان، ورود دانش آموزها به آبدارخانه ممنوع است. اگر آقای ناظم ببیند...؟!» خنده ی شیطنت آمیزی کرد. وقتی می خندید جای خالی دو دندان جلویی اش حسابی خودنمایی میکرد. جواب داد: «من چیزی ندیدم.»

دستم رو شده بود. همه میدانستند ترشرُویی و عصبانیتم به یک دقیقه هم نمیرسد. ابرویی بالا انداختم و گفتم: «برو بچه، بگذار کارم را بکنم. معلم هایتان خسته هستند. بگذار تا چایی برایشان ببرم تا خستگی در کنند. بعد به حساب توی وروجک هم میرسم.» در همین حین، آقای سعیدی وارد آبدارخانه شد، درحالیکه دستانش گچی بود و زیر بغلش کلی برگه. سلامی کردم و خداقوتی گفتم. جواب گرمی داد. دستانش را شُست. چایش را همان جا دستش دادم. چای را گرفت و گفت: «بابارحمت، خدا شما را برایمان حفظ کند.» در حال رفتن بود. گفتم: «راستی آقارضا به شما زنگ زدند؟ نگران نباش، به چند نفر سپردم. توکلت به خدا باشه.» نگاهی کرد و چشمی روی هم فشار داد. نفس بلندی کشید و گفت: «ممنون، واقعاً. توکل به خدا.»

سینی پُر از چای را برداشتم و با هم به طرف دفتر رفتیم. چندبار نزدیک بود با سینی چایی کله پا بشوم؛ ولی، خدا رحم کرد؛ از بس که این بچهها زیر دستوپا وول میخورند. روزی نیست که علی و مرتضی دستبه یقه نشوند و دعوایی راه نیندازنند. بچه های پُرجنبوجوشی هستند.

به سلامت به دفتر رسیدم. چاق سلامتی کردم و چایِ قندپهلویی هم تعارف زدم...

سینی را زیر بغل زدم. بچه ها همچنان در رفت وآمد و بدوبدو بودند.از در و دیوار و سر و کله ی هم بالا می رفتند. جلوی در آبدارخانه، بچه ها جمع شده بودند و کارهایی میکردند و می خندیدند... مثل همیشه، بچه ها دوره ام کرده بودند و از معلم و مشق و بابا و مامانشان می گفتند.

به در آبدارخانه که رسیدم، بچه ها پراکنده شدند. تعجب کردم. هیچوقت سابقه نداشت اینجوری رفتار کنند، مگر زمانی که...! رفتم تا بروم داخل که گویی برق سه فاز من را گرفت. به در آبدارخانه خیره خیره نگاه می کردم؛ آخر روی در، با خطی کج ومعوج همراه با شکلک نوشته شده بود: «ورود همه ی معلّمها به جزء آقای قاصمي ممنوء است.»

یک خاطره : نفريني كه تبديل به دعا شد

  • مريم السادات عرب / ناحيه 3 مشهد مقدس

   ... راستي چگونه است كه چهره، حركات و صداي برخي آموزگاران و دبيران، در ذهن اغلب دانش‌آموزان ماندگار مي‌شود؟ آيا اين صرفاً به شخص دبير بستگي دارد يا با علايق و توانايي‌هاي خاص هر دانش‌آموز نيز بي‌ارتباط نيست؟

سال سوم دبيرستان رشته انساني بودم. يكي از بچه‌هاي كلاس بود كه خيلي خوب كارها و صداهاي دبيرها را تقليد مي‌كرد و ما هم مي‌خنديديم. يكي از آن دبيرها، دبير درس اجتماعي و تاريخ ما بود كه خانمي بود جدي و آراسته. با ورود به كلاس ابتدا پنجره را باز مي‌كرد و ميز را كه در وسط كلاس بود. كنار پنجره قرار مي‌داد و با سرفه‌اي درس را شروع مي‌كرد. از قضا آن روز با آن دبير درس داشتيم. ما بعد از پايان زنگ تفريح به كلاس رفتيم و آن دانش‌آموز شيطان دوباره شروع به تقليد صدا كرد. ما همه با صداي بلند مي‌خنديديم و كلاس را روي سرمان گذاشته بوديم كه با باز شدن در كلاس، خنده‌ها بر لبانمان ماند و همه در سر جاي خود بي‌حركت مانديم. خانم معلم وارد كلاس شد و بعد از نگاهي به تمام بچه‌هاي كلاس به طرف ميز خود رفت و با صداي رسا گفت: اميدوارم كه همه شما معلم شويد و به حال دل ما معلمان برسيد. هر زمان كه ما شلوغ مي‌كرديم، او اين حرف را مي‌زد و ما معني حرفش را نمي‌فهميديم. آن سال گذشت و من هميشه در معني حرف آن دبير بودم كه منظورش از آن حرف چه بود.

دو سال بعد آموزش و پرورش معلم حق‌التدريس استخدام مي‌كرد. من هم امتحان دادم و قبول شدم و بعد به شغل با‌افتخار معلمي نايل شدم.

ده سال بعد خيلي اتفاقي آن دبير دوران دبيرستانم را ديدم و به او گفتم كه معلم آموزش و پرورش شده‌ام. او گفت: حتماً نفرين من كار كرده است و نصيب تو شده است. در آن زمان بود كه به معني حرف ايشان كه مي‌گفت: «اميدوارم كه معلم شويد.» رسيدم.

 

یک خاطره: اغتنام فرصت

زهرا توسلي

 

زمستان سال 1363 بود. در آن سال مدير و آموزگار كلاس دوم ابتدايي بودم. يكي از روزها كه دانشآموزان مشغول اجراي مراسم صبحگاهي بودند، ناگهان مه نسبتاً غليظي همهجا را فرا گرفت. مهآلود شدن هواي روستاي حلوان كه در منطقه گرم و خشك واقع شده، پديدهاي بود كه بهندرت پيش ميآمد. اين موضوع فكر مرا به خود مشغول كرد. ناگهان در ذهنم جرقهاي زده شد. چه خوب است از اين پديده طبيعي براي تدريس درس «مه چيست» استفاده كنم.

در كتاب علوم تجربي پايه دوم آن موقع درسي تحت «مه چيست» وجود داشت. با خود گفتم بهترين زمان براي تدريس درس مورد نظر امروز و در همين هواي مهآلود است. گرچه هنوز طبق روال فهرست كتاب به درس موردنظر نرسيده بودم، ولي چون از لحاظ فهم مطالب براي دانشآموزان مشكلي وجود نداشت، بدون رعايت فهرستبندي كتاب، فرصت را غنيمت شمرده و زمينه را براي تدريس آماده نمودم.

دانشآموزان ديگر پايهها را به كلاس فرستادم و به دانشآموزان كلاس دوم گفتم: شما در حياط مدرسه بمانيد، با شما كار دارم. نگاهها پرسان و ذهنها آماده بود. اين زمان براي من بهترين انگيزه براي شروع درس بود. بيشتر از اين نگذاشتم ذهن كوچك آنها درگير سؤالهاي مختلف شود و با طرح سؤالهاي ساده نظير: ابر چگونه تشكيل ميشود؟ چهموقع باران ميبارد؟ هواي امروز چه تفاوتي با روزهاي قبل دارد؟ و... دانشآموزان را به سمت موضوع درس هدايت كردم و در همان هواي مهآلود، درس «مه چيست» را تدريس نمودم.

به راستي كه طبيعت يك آزمايشگاه واقعي است. ميتوان از پديدههاي طبيعي و حتي اتفاقهايي كه در مدرسه پيش ميآيد و مرتبط با مفاهيم علمي كتاب درسي است، براي تدريس استفاده كرد. لازم نيست هميشه طبق فهرست كتاب عمل كنيم. چنانچه اتفاق و پيشآمدي مرتبط با موضوعهاي مطرحشده در كتاب درسي باشد، براي آموزش نياز به رعايت سلسلهمراتب كتاب نيست. ميتوان در همان لحظه بروز اتفاق از آن به عنوان انگيزه شروع درس استفاده نمود و درس را تدريس كرد ولي اگر نياز به آموزش مطالب ديگري به عنوان پيشنياز است، ميتوان آن لحظه را در ذهن دانشآموز ثبت كرد و بعداً ضمن يادآوري آن لحظه از آن براي آموزش يك مفهوم عملي استفاده كرد.

یک خاطره: كلاغ زندگي

 

آذر طهماسبي

در حياط محلي كه من مشغول به كار هستم، چندين درخت كاج قديمي وجود دارد كه بر تنه بيشترشان يادگارهايي كنده شده است. من در همين محل تحصيل كردم و ديپلم گرفتم. حالا با بعضي از دبيران زمان خودم كه بازنشسته نشده‌اند، افتخار همكاري دارم. سن اين درختان زياد است چيزي بالاي 40 سال. مطمئنم اين درخت‌ها شاهد حوادث بسيار زيادي بوده و هستند.

خوشبختانه اتاق مشاور مشرف به اين حياط و آن درختان پرخاطره است.

روزي همين‌طور كه از پنجره اتاقم به حياط خيره شده بودم، چيز غريبي ديدم. دسته‌اي كلاغ با قارقارهاي درهم برهم و شديد از درخت‌ها پايين آمده و به دنبال غذا به هر جا سر مي‌كشيدند. يكي از اين كلاغ‌ها توجه مرا به خود جلب كرد چون جور به خصوصي تكان مي‌خورد تا بتواند تعادلش را حفظ كند. در حقيقت تا حدي تلوتلو مي‌خورد. حدس زدم كه شايد داستان راه رفتن كلاغ و كبك و آن ماجراها دارد تكرار مي‌شود. اما نه، ماجرا جدي بود.

دقيق‌تر شدم و در كمال تعجب ديدم كه اين كلاغ يك پا بيشتر ندارد و عدم تعادلش به همين دليل است. اما جالب اينجاست كه همراه و همگام و همسو با بقيه، جست‌و‌خيز مي‌كرد، تلاش مي‌كرد، به دنبال غذا مي‌گشت، قار قار مي‌كرد و حتي مراقب بود كه دشمني او را مورد هجوم قرار ندهد.

اين كلاغ يك‌پا تا مدت‌ها توجه و علاقه مرا به خود جلب كرده بود.

با توجه به نوع كار من و مراجعان متعدد و متنوعي كه به دلايل مختلفي به من مراجعه مي‌كنند، اين شاهد غيرانساني، ابتدا شوخي و خنده و سپس علاوه بر جنبه طنز قضيه، نوعي احترام همراه با ديد بزرگ‌منشانه را در محصلان برمي‌انگيخت. آن‌ها بعد از داستان‌سرايي‌ها و خيال‌بافي‌هاي متعددي كه زاده سن و جنس‌شان بود اقرار مي‌كردند كه

اين كلاغ به‌خوبي با مشكل خود كنار آمده و به هرحال دارد زندگي مي‌كند، در حالي كه بعضي از انسان‌ها با كوچك‌ترين تلنگر، از جاده تعادل و سازش با زندگي، منحرف و حتي خارج مي‌شوند.

حتي يكي از محصلين با خنده گفت: خانم! من از آن دسته آدم‌هايي هستم كه اگر چنين اتفاقي برايم رخ مي‌داد، فقط يك حركت به عنوان تلاش آخر مي‌كردم.

بقيه پرسيدند: چه مي‌كردي؟

او گفت: شايد اين بود كه به دنبال جهت قبله مي‌گشتم تا رو به قبله دراز بكشم و نفس‌هاي آخر را مي‌كشيدم. شايد هم اين تلاش آخر را نمي‌كردم و باري به هر جهت، منتظر سرنوشت محتوم خود مي‌شدم!

ديگري گفت: تو با 12-10 سال تحصيلات و خواندن كتاب‌هاي متفاوت و گذراندن كلاس‌هاي جورواجور و داشتن دوستان خوب و دانشمندي مثل من به اين نتيجه واهي رسيده‌اي اما اين كلاغ...

و خلاصه اين كلاغ به ما درس بزرگي آموخت؛ كنار آمدن و پذيرفتن آنچه به هر حال رخ داده است و اميد و تلاش براي رسيدن به روزهاي بهتر.