محسن سالاري - دبير مدرسه راهنمايي صالحي زاده يزد، ناحيه 2

 

وارد كلاس شدم. بيش از چهل بچه قد و نيم قد از سر و كول هم بالا مي رفتند. تازه كار بودم و بي تجربه. فصل اول كتاب حرفه و فن «بهداشت و كمك هاي اوليه» نام داشت. غرق تدريس شدم. ماكتي و مسواكي و پوستري.

با تكه چوبي دندان هاي روي پوستر را نشان مي‌دادم و با هيجان درباره فوايد مسواك زدن مي‌گفتم كه ناگهان از گوشه و كنار كلاس چند نفري پقي زدند زير خنده! چشم غره اي رفتم، نصف و نيمه ساكت شدند، اما باز ايما و اشاره ادامه داشت.

حواسم پرت شده بود. كم كم داشتم عصباني مي‌شدم. نمي‌دانستم مشكل از كجاست. به تك تك بچه ها نگاه كردم. بعد دزدكي به لباس و كفش‌هايم چشم دوختم،  مشكلي نبود. به توضيحاتم ادامه دادم، اما خنده بچه ها ادامه داشت!

دستي به موها و سر و صورتم كشيدم. بالاخره حوصله‌ام سر رفت و از دانش‌آموزي كه دهانش تا بنا گوش باز بود پرسيدم: «چيه آقاي عزيز، چرا بي جهت مي خندي ؟!» جواب درستي نداد. بقيه هم ماست‌ها را كيسه كردند و زل زدند به چشمان من.

زنگ تفريح كه زده شد، با عجله خودم را به دفتر مدرسه رساندم. معلم ها يكي يكي مي‌آمدند، خسته و گچي! از مدير و معاون خواهش كردم خوب سر و لباسم را نگاه كنند تا اگر موردي است، آن را بر طرف كنم. اما آنها نيز تاكيد كردند مسئله خاصي وجود ندارد. تعجب كردم.

دوباره به سمت آينه داخل دفتر رفتم و مشغول ورانداز خود شدم. يكي از دبيران با تجربه به شوخي گفت: «آقا، نكند چون موهايتان كم پشت است و آن را سيم كشي كرده‌ايد، بچه ها شيطنت مي كنند؟!» طوري اين جمله را گفت كه همه شروع به خنديدن كردند.

همان طور كه نگاهم به آينه بود، لبخند زدم. اما ناگهان لبخند روي صورتم ماسيد و چهره خندان دانش‌آموزان مانند فيلمي در جلوي چشمانم شروع به رژه رفتن كردند. معما حل شده بود.

با لب‌ولوچه آويزان به سمت همكاران آمدم و پرسيدم: «مي‌بخشيد، كسي يك دندان پزشك ماهر سراغ دارد به من معرفي كند؟!»